251

251


#پارت۲۵۱

#آویــــنـــا


یهو با فکری که به ذهنم رسید گوشی رو برداشتم و شماره ی شراره رو گرفتم. بعد از چندتا بوق جواب داد 


_جانم 

_سلام شراره خوبی؟!

_سلام فدات تو خوبی؟؟ 

_قربونت، شراره؟؟ 

_جانم 


اب دهنمو پرصدا قورت دادم : میشه شماره مهرداد و بهم بدی؟؟؟ 

مکثی کرد : واسه چی؟؟ 

_کارش دارم!

باشه ایی گفتم و قطع کردم و منتظر به گوشیم چشم دوختم. بعد از چند مین صدای اس ام اس گوشیم بلند شد  

شماره خودش بود 


اب دهنمو پرصدا قورت دادم و رو شماره ش لمس کردم 

نفس عمیقی کشیدم و تماس گرفتم 


بعد از چندمین صداش به گوش رسید 

_بله 

_سلام 

_سلام شما؟؟ 

اب دهنمو پرصدا قورت دادم و با تردید گفتم : آوینام 


انگار جا خورد چند دقیقه ایی هیچی نگفت

_ در خدمتم اوینا خانوم 


_میشه باهم صحبت کنیم؟؟ 

_ کارتون گیره؟؟ 

_بله  


_فردا صبح تو کافه... میبینمتون 

_ممنون 

خدافظی کردم. بلند شدم و دخترمو بردم تو اتاقش 

فکر میکردم میتونم یه بازیه ... چند روز نقش اجرا میشه و بعد میره 


غافل از اینکه زندگی بازی جدیدشو برام شروع کرده!!


( رایمون )


 نگاهی به سحر انداختم که نشسته بود و سرش تو گوشی بود و میخندید 

_به چی میخندی؟؟ 

نگاهم کرد : خندیدن جرمه؟؟؟

_نه چرا جرم باشه! گوشیتو بده بییینم 

پاشو رو پا انداخت و با چشمای ریزشده گفت 


_شک داری بهم؟؟ 

پوزخندی زدم

Report Page