250

250

hdyh

و اینم پارت ۲۵۰ 😍😍


لبخند کوچیکی زدم و با آرامش به سمتش برگشتم 

-نگرانت شده بودم چرا بهم خبر ندادی میای اینجا؟ 

با تموم شدن جمله‌ام، چشم‌هام قفل چشم‌هاش شد، توی نگاهش چیزی بود که نمی‌تونستم باورش کنم

لبخند زورکی‌ای زد و پل نگاهمون رو شکست، به ۰آبشار پشت سرم نگاه کرد 

-دلم تنگ شده بود، حس کردم خیلی وقته که اینجا نیومدم 

از جلوش کنار رفتم و سمت راستش ایستادم، برای طبیعی جلوه دادن همه چیز دستم رو کنار دستش بردم و به آرومی انگشت‌های ظریفش رو اسیر انگشت‌هام کردم

نزدیکم شد و خودش رو بهم چسبوند، خواستم ازش فاصله بگیرم که سرش روی شونه‌ام قرار گرفت، با دست دیگه‌اش بازوم رو گرفت، بی اراده دست راستم رو روی دستش قرار دادم و فشار ریزی به دستش وارد کردم

سرش رو کمی بالا آورد و خیره به چشم‌هام تو همون حالت موند 

نگاهش پر از حرف ناگفته بود، دلتنگی توی نگاهش واقعی بود و هزار تا حس دیگه تو اون چشم‌های به اشک نشسته وجود داشت که نمی‌تونستم به درستی منظور هر نگاه رو بفهمم

لبخند کوچیک پر از دردی رو روی لب‌هاش نشوند و پلک‌هاش رو بست، قطره اشک لجباز توی چشم‌هاش بالاخره جاری شد و گونه‌اش رو تر کرد 

قطره‌ی اشکش دلم رو لرزوند اما با فکر به اینکه تنها خانوادم به‌خاطر اون دارن زجر می‌کشن عصبی شدم و خواستم ازش فاصله بگیرم که صدای‌ دلنشین مالیا توی ذهنم پیچید 

-آروم باش ایان! تقصیر اون نیست، به چشم‌هاش نگاه کن، پر درده! با نیک حرف بزن اون میدونه منشا درد توی نگاه شاینا چیه

-خوبی؟ 

-خوبم! شاینا نمیخواد بهمون آسیب بزنه، اون خودش داره آسیب می‌بینه

صداش لحظه به لحظه تحلیل رفت 

-دوستت داریم، مراقب خودت باش 

-نه مالیا نرو!

شاینا سرش رو از رو شونه‌ام برداشت و با تعجب نگاهم کرد 

-من که جایی نرفتم!

دستم رو پشت گردنش گذاشتم و لب‌هام رو به پیشونیش نزدیک کردم

-میدونم، داشتم به اتفاق بدی فکر می‌کردم

پیشونیش رو بوسیدم و قطره‌ی اشک از چشمم فرار کرد

شاینا صدای ذهنم رو شنید چون مالیا قدرتش رو از دست داد 

هر لحظه داره ضعیف‌تر میشه

با تکون ریز شاینا به خودم اومدم و ازش جدا شدم 

-می‌خوای اینجا بمونی یا باهام برمی‌گردی؟ 

امیدوار بودم بگه باهام برمی‌گرده تا بتونم مراقبش باشم 

اما جوابی داد که اصلا فکرشم نمی‌کردم

Report Page