25

25


🌌🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌

🌌🌌

🌌

💿#انتقام_از_عشق💿

💿#ب_قلم_لیلی💿💿#پارت_425💿

💿#پوریا💿


به ماشین تکیه زده بودمو داشتم به جاده نگاه میکردم،بی تابش بودم،پس چرا نیومدن؟؟

به ساعت نگاه کردم،تا الان باید به اینجا میرسیدن.

ولی خبری نبود،کنار جاده راه رفتم،مشکلی نبود،انتظار کشیدن برای تاراهم خودش شیرین بود،پس صبر میکردم تا بیاد،به هرحال سه روز کامل قرار بود با من باشه.

نفس عمیقی کشیدمو به اسمون خیره شدم،از کجا معلوم،شاید تو این سه روز تونستم مال خودم کنمش.

چنددقیقه ای قدم زدم،ولی دیگه صبرم تموم شد،

گوشیو برداشتمو شماره شیمارو گرفتم،ولی اگر تارا پیشش بود،نمیتونست جواب بده،یا ممکن بود تارا ببینه،برای همین بهش پیام دادم.


>کجایید؟؟من سرجاده منتظرم،همه چی روبه راهه؟؟


پیامو فرستادمو به گوشی خیره شدم،یالا شیما،بدو جواب بده،کلافه دستمو تو موهام فرو کردم.نه حتما یه اتفاقی برای عروسک افتاده بود،نمیتونستم تحمل کنم،خواستم بهش زنگ بزنم که خودش زنگ زد.


_الووو،هیچ معلوم هست کجایید؟؟

شیما_الو پوریا...

_چی شده؟؟تارا کجاست؟؟حالش خوبه؟؟

شیما_حالش خوبه ولی...

_ولی چی؟؟حرف بزن ببینم چی شده؟؟اصلا گوشیو بده میخوام با تارا حرف بزنم.


من من میکردو نمیگفت چه مرگشه،دیگه داشت عصبانیم میکرد،بلند داد زدم.


_شیما حرف بزن تا خودم نیومدم سراغت،تارا کجاست؟؟

شیما_تارا رفت پوریا،با امیر برگشت.


چشمامو روی هم فشار دادمو داد زدم.

_امیررررررررر.


      💿#تارا💿


شوکه به شیما نگاه کردم،چرا داشت میخندید؟؟اصلا این اتوبوس برای چی ایستاد؟؟

سرمو بلند کردم تا ببینم چه خبره؟؟ولی اطرافو نمیدیدم.

راننده عصبی گفت.


راننده_این پسر دیونه است،دیوااانه.


منظورش کی بود؟؟امیر نمیتونست باشه،امکان نداشت دنبالم بیاد،خودش گذاشت که برم،حتما منظورش کس دیگه ای بود،اره همینطور بود.با خیال راحت به صندلی تکیه دادم،که در اتوبوس باز شدو بلافاصله صدای امیر تو اتوبوس پیچید.


_تارایییییی.


سریع از جام پریدمو شوکه نگاش کردم،با نیش باز ایستاده بودو مثل یه بچه گربه داشت بهم نگاه میکرد.

به شیما نگاه کردم که دیدم از اون خندش خبری نیستو شوکه به امیر خیره شده.


+شیمااا تو امیرو دیدی مگه نه؟؟برای همین گفتی اومد؟؟

شیما_ا..اره...اره من ماشینشو دیدم.


با ذوق به امیر نگاه کردمو دوییدم سمتش،انگار که چند سال ازهم دور شده باشیم،همدیگرو بغل کردیم.


+تو که باز اومدی دیونه؟؟

_دلم نیومد بزارم بری تارایی...


منو از تو بغلش بیرون کشیدو با دستاش صورتمو قاب گرفت.


_مسخرم نکنا،ولی حس بدی داشتم،نمیدونم حس میکردم قراره اتفاق بدی بیفته،برای همین اومدم برت گردونم.


قیافشو مظلوم‌کردو اروم گفت


_میای برگردیم؟؟هوم؟؟


با لبخند نگاش کردم،معلومه که برمیگشتم،هنوز ازش دور نشده،انقدر دلم براش تنگ شده بود،وای به حال اینکه میرفتم،لبخندم هرلحظه عمیق تر شدو یهو پریدم بغلش.

+میاااااام،معلومه که میام.

_جون من؟؟

+جووون تو.


قهقه بلندی سردادو محکم بغلم کرد،


+صبرکن برم وسایلامو بردارم.


سریع به سمت شیما رفتم،همونجوری که وسایلمو برمیداشتم گفتم.


+رفیق نیمه راه شدم،میدونم،ولی میبینی که دلم نمیاد باز تنها برگرده.

شیما_ولی...مسافرتمون چی میشه؟؟

+توبرو،خوش بگذره،همه ی بچه هام که هستن.

شیما_ولی اخه تو...باید...تارا....


ناچار نگام کرد،اونم از اینکه داشتم برمیگشتم خیلی ناراحت بود،ولی من الویتم امیرو عشقم بود،سریع خم شدمو گونشو بوسیدم.


+من رفتم عشقم.


سریع به سمت امیر دوییدمو دستشو گرفتم،امیر لبخند پهنی زدو روبه بچه ها گفت


_اذیتتون کردیم،ببخشید،ما که رفتیم،سفر به همگی خوش بگذره.


با کلی خوشحالیو حس خوب از اتوبوس پیاده شدیمو رفتنشونو تماشا کردیم،امیر که از خوشحالی فقط داشت میخندید،خم شدو منو از روی زمین بلند کرد.


_میدونستی من عااااااشقتم.

+چیکار میکنی دیونه؟؟

_هیچی دارم تا ماشینمون همراهیت میکنم بانو


سری به دیونه بازیاش تکون دادم که سوار ماشین شدیمو به سمت خونه حرکت کردیم،شکلاتی که بهش داده بودمو سمتم گرفت.


_بیا،بازش کن دوتایی بخوریم،میدونستم باهام برمیگردی،برای همین نخوردمش.


به سمتش نیم خیز شدمو لپشو محکم ماچ کردم.نیشش باز شدو با شیطنت گفت


_جایزه کدوم کار خوبم بود؟؟

+جایزه همه شیرین کاریای امروزت عشقم.


شکلاتو تو دهنش گذاشتم که یه تای ابروشو بالا داد.


_نخیر من جایزه بزرگ‌میخوام،اینا سوسول بازیه،وقتی برسیم خونه....

+وقتی برسیم خونههههه شما میری سرکار،منم‌میخوابم.

_ولی این خیلی بی انصافیه تارایی.

+همینکه هست امیرخان،والا خیلی پررو شدی ها،شب تا صبحم نذاشتی بخوابم،خیلی خوابم میاد.

_خب پیشنهاد منکه بهتره،یکم خسته شیم،بعد تو بقل همدیگه بخوابیم هووم؟؟


پشت چشمی برای قیافه شیطونش نازک کردمو گفتم.


+نخیر امیرخان،تا یه ماه اینده دیگه هیچ خبری نیست.

_یههههه ماه؟؟هیچی؟؟

+هیچی،تا وقتی که به همه اعلام کنیم میخوایم ازدواج کنیم.

_یعنی حتی بووووسم نداریم؟؟

+اووم نمیدونم،اونو باید بهش فکرکنم.

_ای بابا قوانینت از برای پادگانم سفت و سختره که خانم خانما.

_همینکه هست.


لبخند مهربونی زدو دستمو به سمت لبش بردو همونجوری که بوسه ای روش میکاشت گفت


_تو پیشم باش،من هیچی ازت نمیخوام،فقط باش همین.

+تا خود قیامت پیشت هستم.

_اخ الهی من قربونت برم،کجا برم خونه؟؟

+برو خونه که خستگی شب تو جونمه،یکم میخوابم تا از شرکت برگردی.

_گفته باشم من دلم برای صدات تنگ‌میشه برم شرکتم بهت زنگ‌میزنم.

+اذیت نکنا امیر،برم خونه،لباسامو میکنمو فقط میخوابم.


نیشش بازشدو بهم خیره شد.


_اخ اخ کاش اون لحظه ای که لباساتو میکنی منم کنارت باشم.


محکم زدم به بازوشو اخم کردم‌


+خیلی بی تربیت شدی،حالا که دارم فکر میکنم یه ماه دوری کمه،اصلا تا وقتی که نرفتیم سرخونه زندگیمون،حق نداری به من دست بزنی.


خودشو مظلوم کردو بامزه گفت.


_اگه بگم غلط کردم....

+اععع نگو دیونه،شوخی کردم،همون یه ماه فقط.

_حالا من هی بهت زنگ میزنم،شاید ارفاق دادی از خیر اون یه ماهم گذشتی

.

.

.

روی تخت چرخ زدمو پتورو تا سرم کشیدم،لبخند روی لبم بودو خوشحال بودم،از اینکه برگشتم،از اینکه امیرو تنها نذاشتم،از اینکه بالاخره با خودم کنار اومدمو همه چیو به امیر گفتم،حالاهم با قدم های اهسته داشتیم به سمت خوشبختی میرفتیم.به سمت یکی شدن،ازدواج.

نفس عمیقی کشیدمو چشمامو بستم، ولی میدونستم این راه قرار نیست به راحتی به پایان برسه.چون مانع بزرگی به اسم پوریا بینمون بود،مانعی که میدونستم سرسخت تر از این حرفاست.

چشمامو بستمو سعی کردم بخوابم،امروز خوشحال بودمو هیچ فکری نمیتونست ناراحتم کنه.

چشمام گرم شده بودو داشتم بیهوش میشدم که تلفنم ویبره رفت،چشم بسته تو جام چرخیدم.خدایا این امیر خل شده بود خل.گوشی رو کنار گوشم گذاشتمو گفتم.


+امیر مگه بهت نگفتم میخوام بخوابم؟؟هووم؟؟اخه چرا انقدر شیطون شدی تو؟؟گفتم یه ماه شیطونی بی شیطونی،حتی بوسم نداریم،این برای جفتمونم بهتره،وگرنه اگه همینطور عین ندید پدیدا پیش بریم،یهو دیدی جدی جدی دیانا بدنیا اومد،پس برای اینکه این اتفاق نیفته و مامانم با دیدن نوه اش سکته نکرده پس ترجیحا تا مدتی که گفتم از رابطه خبری...


مکث کردمو چشمامو باز کردم،امیر بطرز عجیبی ساکت بودو این ازش خیلی بعید بود،همینجور بی صدا ایستادم،از پشت خط صدای نفس نفس زدن میومد،اونم نفس زدنای عصبی،نکنه اتفاقی براش افتاده بود‌


+الووو امیر چرا جواب نمیدی....


نکنه قطع شده بود؟؟به صفحه گوشی نگاه کردمو با دیدن اسم پوریا،حس کردم یه سطل اب سرد روی سرم ریخته شد،ترسیده گوشیو به کناری پرت کردمو روی تخت نشستم،پوریا بود،اون...اون همه چیو شنید،اون..اون همه چیو فهمید.

از ترس تو خودم مچاله شدمو به حال خودم زار زدم،دیگه تموم شد،جدی جدی کارم تمومه.چرا انقدر عمر خوشحالیم کم بود؟؟چرا تا وقتی میخواستم بخندم،یه چی میشدو اشکم درمیومد.

با پاهای سستو لرزون از جام بلند شدم،باید یه کاری میکردم،باید به امیر زنگ میزدم،با دستای لرزون به سمت گوشیم رفتم،که در حیاط به شدت کوبیده شد،جیغ بلندی کشیدمو ازجا پریدم.پوریا بود،اون اینجا بود،پشت در،تو فاصله چند قدمیم بود،با ترس جیغ کشیدم،کاش یکی اینجا بود،کاش امیر خونه بود،پشت هم به در میکوبیدو همزمان باهاش به گوشیمم زنگ‌میزد.

دستمو روی گوشم گذاشتمو پشت هم جیغ میکشیدم،نمیخواستم صدای پوریارو بشنوم.


_تاراااااا باز کن درو باز کن،بخدا میشکنم درو باز کن تارااااا،تاراااااا


پشت هم اسممو صدا میزد،دوییدم تو اتاقو درو بستم ،نمیخواستم صداشو بشنوم،وحشت زده به در خیره بودم که یهو تمام صداها باهم قطع شد.

نفس تو سینم حبس شد،یعنی،یعنی چه اتفاقی افتاد؟؟رفته بود؟؟یعنی بیخیال شد؟؟

با قدم های لرزون به سمت در رفتمو خواستم از اتاق خارج شم که در به شدت باز شدو همزمان با صدای کوبیده شدنش،منم جیغ بلندی کشیدمو چشمامو بستم.

پوریا تو چهارچوب در ایستادو مثل یه گرگ زخمی بهم چشم دوخت،اب دهنمو سخت قورت دادم که با لحن وحشتناکی گفت


_فک کردی اگه درو باز نکنی من دیگه دستم بهت نمیرسه نه؟!


🌌

🌌🌌

🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌🌌

#این_کانال_ثبت_شده_هر_گونه_کپی_برداری_پیگرد_قانونی_دارد

Report Page