25

25


#پارت۲۵


_خوابم میاد 


_ااا الان چه وقته خوابه تازه میخواستم کارمو شروع کتم !


_چه کاری؟!


جواب سوالشو ندادم به جاش دستمو رو هلوش گذاشتم و شروع به مالدونش کردم 


خیصی بین پاشو مجدد حس کردم 


_رو به روم بشین!


رو به روم نشست... دستشو رو برجسـتگیم گذاشتم و گفتم باهاش بازی کنه!


که با کمال مایل قبول کرد و شروع کرد به بازی کردن باهاش


_ابنباتت خیلی درازه


خندیدم : هلوی توام خیلی کوچولوعه 


هومی کردوچیزی نگفت! اب وانو خالی کردم و گفتم : یکم بخورش


سری تکون داد و سرشو گذاشت دهنش و مشغول خوردن شد ... موهاشو دستم گرفتم و سرشو بالا و پایین میکردم 


بعد از چند دقیقه از دهنم درش اوردم و کشیدنش جلو پاهامو دورش حلقه کردم 


و در حالی که رو به روی هم نشسته بودیم


ابنباتمو به هلوش مالیدم! ذوق زده دستاشو بهم کوبید 


_اااخ جووون چه خوبه


چیزی نگفتم فقط به کارم ادامه دادم اگه بچه نبود جوری میکردمش که جیگرش حال بیاد حیف...


سرمو جلو بردم و لبامو رو لباش گذاشتم بلد نبود ببوسه ولی من حسابی از خجالتش


 بیرون اومدم تو حس و حال خودمون بودیم که یهو صدای در به گوش رسید...

Report Page