25

25


#نگاه #25

امیر لبخند تلخی زدو گفت 

- هر دو ... راستش میخوایم بریم خواستگاری 

انگار یه تشت یخ از بالای سرم خالی شد روم

تو دلم به خودم فحش دادم

آخه ابله چرا چرا امیر... آدم قطع بود

اما حیف دل لعنتی هیچی نمیفهمید 

منتظر نموندم بقیه حرف هارو بشنومو ازشون دور شدم

اونام رفتن سمت خونه 

از هیچکس خبر نمیگرفتم قضیه چیه 

دوباره رفتن برای امیر خواستگاری یا نه

فقط از درون داشتم داغون میشدم

شبا انقدر درس میخوندم که رو میز خوابم میبرد

صبحا وقتی بیدار میشدم میدیدم چشمام ورم داره و شب گریه کردم

تازه میفهمیدم عشق یه طرفه چقدر بد و دردناکه 

آخر هفته بود

رفتم خونه 

از لا به لای حرفا شنیدم اون شب میخوان برن خواستگاری 

وقتی مامان گفت برای صدرا دارن میرن خواستگاری نه امیر همایون یهو انگار زنده شدم

چنان نفسی گرفتم که همه به من نگاه کردن

یعد یک هفته نفس راحت کشیده بودم

باورم نمیشد خواستگاری برا ایمر همایون نیست

اون هفته کلاس داشتمو موندم خونه که بابا منو ببره و بیاره 

از خواستگاری خبر نداشتم که چطور پیش رفت

تو خونه هم حرفشو نزده بودن 

عصر چهار شنبه زن عمو اومد خونمونو در حال گپ و گفت با مامان گفت 

- طفلک امیرم خیلی داغونه. داداشش داره داماد میشه . بچه ام خیلی تو خودشه افسرده شده 

دلم گرفت. هیچکس هنوز نمیدونست قضیه امیر و مریم چی بودو چی شد که به طلاق رسیدن

زن عمو همش میگفت نمیدونم و نمیخوردیمو این حرفا 

اما همه میدونستن قضیه دیگه ای داره . 

مامان رو به زن عمو آروم گفت 

- خب پرا خودتون برای امیر آستین بالا نیمزنین ؟

زن عمو جواب داد

Report Page