25

25


#پارت25

#قلبی‌برای‌عاشقی


_مهم نیست!

از شرکت اومدم بیرون و هر چی از دهنم دراومد بهش گفتم مرتیکه ی بیشعور حتما به اون داداش قاتلش مینازه 


رفتم پیش استاد و همه چی رو بهش گفتم انتظار داشتم عصبی شه اما برخلاف تصورم خیلی عادی صحبت کرد


بهم گفت اشکال نداره بالاخره یه راهی میدا میکنیم.

سه چهار روزی گذشت و هنوز استاد نتونسته بود راهی پیدا کنه 


منم کلافه بودم و حتی نمیتونستم درس بخونم امتحانات پایان ترم نزدیک بود و من هیچی بلد نبودم. بالاخره تصمیم گرفتم درس بخونم 


لای کتابو باز کردم و شروع کردم به درس خوندن غرق درس خوندن بودم که صدای زنگ موبابلم بلند شد 


سارا از گوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت توجهی بهش نکردم، شماره ناشناس بود و با ترس و استرس جواب دادم 

_بله؟!


_سلام شما خانوم عزیزی هستید؟!

_بله 

_من از شرکت جهانی تصمیم میگیرم باهاتون میتونید فردا صبح تشریف بیارید شرکت؟؟؟


صاف سرجام نشستم : چییی؟؟؟ جدییی‌؟؟؟؟ واسه چی بیام اونجا؟؟؟ 

_تشریف بیارید بهتون میگیم روز خوش 


و گوشی رو قطع کرد وااای خدااا باورم نمیشد 


‌‌سارا: کی بود؟؟

_از طرف شرکت 

_قبولت کردن؟؟ 

شونه ایی بالا انداختم : نمیدونم بخدا 


یه اهان گفت و شروع کرد به خوندن و منم با اس ام اس قضیه رو واسه استاد تعریف کردم کلی خوشحال شد


دل تو دلم نبود فردا برم شرکت هرجور که شده باید روی اون مردک رو کم میکردم 


به چه حقی با من اینجوری صحبت کرد اخه ایششش

Report Page