25
چشماموبستم و همین لحظع چند تا تقه به در خورد ودایی گفت
-...حامد بیداری ؟ چرا در اتاقت قفلع
مثل فنراز جا پریدم
لباسامو یکی در میون پوشیدم و به حامد نگاه کردم
بااشاره گفت برم پشت در و خودش درو باز کرد
-...چیشده؟
+...خواب بودی؟صدا میومد خواستم ببینم توام شنیدی یانه
-....نه چیزی نشنیدم برو بخواب
نفس حبس شدمو رها کردم و همون پشت در نشستم و اروم گفتم
+...رفت؟
-...آره
+...خیلی ترسیدم
-...بخیر گذشت
+...من برم
-...صبرکن درد نداری؟
درد!داشتم
دلم میخواست بشینم تو یه وان آب گرم تا عضلاتم باز شه
+...یکم دارم
-...بهت پیام میدم میگم چیکار کن الان برو بخاب
باقدمای اروم و یواش ازاونحا بیرون زدم و وارد اتاقم شدم
لباسامو بیرون آوردم و خودمو توسرویس شستم
حس میکردم کل تنم بوی حامدو میده
از خستگی داشتم بیهوش میشدم چشامو بستم و خیلی زود خوابم برد
فردا نزدیکای ظهر بیدارشدم
حامد کلی پیام داده بود و گفته بود نگرانه و به محض بیدارشدن بهش زنگ بزنم باهام کارداره
روی تخت نشستم و به محض نشستن یه درد شدید تو کل باسن و دلم پیچید