25

25

Behaaffarin

✨دیشب براتون پارت سورپرایز گذاشتم دوستان، دیدینش؟✨


مامان ادامه داد:

-      وقتی حرف گوش نمیدی همین میشه! اصلا چرا به ما چیزی نگفتی؟ چرا زندگیت رو ول کردی اومدی؟..

به اینجای حرفش که رسید از کوره در رفتم.

بلند شدم و گفتم:

-      از اومدنم ناراحتی؟ باید میموندم توی خونه ای که هر روز شکنجه روحی میشدم؟ باید با کسی که آینه دقم شده بود زندگی میکردم؟

رفتم سمت اتاقم و در حالی که داشتم اشک میریختم گفتم:

-      سربارتم؟ همین امروز از اینجا میرم.

درسته از زندگی مشترکم با آرش چیزی با خودم نیاورده بودم.

ولی سیوی که این دوسال داشتم رو آورده بودم.

ما پس اندازمون رو توی یه حساب نگه میداشتیم.

فاند من (حقوقی که از دانشگاه میگرفتم) بیشتر از آرش بود. چون من روی یه پروژه صنعتی کار میکردم ولی اون کارش روی یه پروژه دانشگاهی بود که استادش تعریف کرده بود.

میتونستم به نسبت زیاد بودن فاندم، پول بیشتری هم از حساب پول بردارم، ولی این کار رو نکرده بودم.

پس انداز رو نصف کرده بودم و نصفش رو برای آرش جا گذاشته بودم.

عجیبه که حتی توی لحظاتی که ازش متنفر بودم، به این فکر میکردم که بعد از رفتن من سختی نکشه.. حتی ماشینم رو هم برای اون جا گذاشته بودم..

شاید هم ازش متنفر نبودم... شاید اگر میموندم و برای زندگیم میجنگیدم همه چیز درست میشد....

مردد شده بودم..

یعنی بازم تصمیم اشتباه گرفته بودم؟

مامان به دنبالم اومد و گفت:

-      مثل همیشه زود برداشت میکنی و میرنجی..

دوست داشتم بهش بگم تو هم مثل همیشه فقط یه دردی روی دردهام.. چرا یه بار تلاش نکردی برام یه آغوش باشی؟..

گرچه اخلاق مادرم رو خوب میشناختم.. همین که دیشب سوال پیچم نکرده بود و بعدش سرزنشم نکرده بود، تعجب کرده بودم..

هیچی نگفتم. فقط در اتاق رو قفل کردم و شروع کردم به جمع کردن وسایلی که دیشب توی اتاق چیده بودم..

اعصابم خیلی متشنج بود.. دلم میخواست از همه دنیا دور بشم.. کاش همون دیشب به جای اینکه بیام خونه میرفتم یه جایی که فقط خودم باشم..

مامان در میزد و مدام میگفت بهی در رو باز کن.

وسایلم رو که جمع کردم و آماده شدم، در رو باز کردم.

مامان به وضوح با دیدنم شوکه شد

چمدون رو از دستم گرفت.

تقریبا سرم داد زد:

-      یه بار برای زندگیت یه کار درست انجام بده.

جمله ش توی سرم تکرار شد... یه بار برای زندگیت یه کار درست انجام بده...

ماجرا جالب تر شد..

حالا کل زندگی من توی زندگی مشترکم خلاصه شده بود..

حالا همه تصمیم های زندگیم اشتباه شده بود..

انگار نه انگار که...


Report Page