25

25


کرمم روی صورتم زدمو پخشش کردم کتم رو از تنم دراوردمو روی صندلیی که کنارم بود انداختم


حالا که با لوکاس شرط بسته بودم باید از همین الان شروع به تحریک کردنش میکردم


یه تاپ یقه گرد سفید با یه دامن بلند پلیسه دار که ظرافت بیشتری به اندامم‌ میداد پوشیدمو موهامو از بالا بستم


توی ایینه جلوی تخت به خودم نگاه میکردم که لوکاس از دست شویی بیرون اومد و گفت :

_آماده ای ؟


سری تکون دادم که نگاهی سرتا پا بهم کرد و گفت:

_شبیه زن متاهل شدی 


از روی تخت بلند شدمو چندقدمی بهش نزدیک شدمو با لحن شیطونی گفتم :

+ خوبه یا بد ؟؟


_هیچ کدوم فوقالعاده اس


لبخندِ ناخواسته ای روی لبام نشست و گفتم :

+بریم ؟


بدون این که جوابمو بده به ست در رفتو پشت سرش حرکت کردم


سوار آسانسور تقریبا کوچیک هتل شدیمو لوکاس دکمه طبقه همکف رو زد



از این که می تونستم بعد از تقریبا 2 سال مادر و خواهرم رو ببینم حس خیلس خوبی داشتمو اینو مدیون لوکاس بودم


از آسانسور پیاده شدیمو به سمت لابی هتل که تقریبا شلوغ بود رفتیم تا لوکاس بگه یه تاکسی خبر کنن


تمام حواسم پیش لوکاس بود که خیلی عادی و با بی تفاوت با کارمندا و دخترایی که داشتن با چشم میخوردنش بود 


باورم نمیشد اینقدر به این مسائل بی تفاوت باشه توی این مدت هرشب تمام حرفایی که لوکاس بهم میزد و با خودم مرور میکردم


باورش برام سخت بود که همچین مردی عاشق دختری مثل من شده باشه

با این که به اندازه کافی زیبایی داشتم اما هیچ امتیاز یا موقعیت دیگه ای نداشتم 


توی فکر بودم که لوکاس گفت :

_بیا لورا تاکسی اماده اس 


با قدم های بلند به سمتش رفتمو با هم سوار تاکسی شدیم


اسم بیمارستان رو به راننده گفتمو بلافاصله به میراندا زنگ زدم


خوشبختانه بیمارستان از هتل زیاد فاصله نداشت و بعد از 20 دقیقه رسیدیم


از هیجان تپش قلبم روی 100 بود و بغض سنگینی توی گلوم نشسته بود


وارد بیمارستان شدیم که میرندا رو جلوی پذیرش دیدم

به محض این که دیدتم همزمان به سمت هم دویدیمو هم دیگه رو محکم بغل کردیم


به اشک هام اجازه جاری شدن دادمو تا می تونستم میراندا رو بغل میکردمو می بوسیدمش 


نمیدونم چند دقیقه توی بغل هم بودیم که لوکاس صداشو صاف کرو و صدام کرد

_لورا؟


از بغل میراندا بیرون اومدمو گفتم :

+اوه ببخشید به کل حضورتو فراموش کرده بودم


اشک هامو پاک کردمو رو به میراندا گفتم :

_لوکاس استاد و ...


نمیدونستم چطوری لوکاس رو معرفی کنم که سریع گفت :

_استاد و دوست پسر خانوم آویرو 



نگاهی به لوکاس‌کردم که لبخندی بهم زد و میرندا سریع بغلم کرد و گفت :

×خیلی برات خوشحالم لورا وقعا سلیقه ات حرف نداره


از حرف لوکاس و خوشحالی میراندا هنگ بودم که میراندا دستشو به سمت لوکاس دراز کرد و گفت :

×میراندا آویرو خواهر کوچیکه لورا


_خوشبختم 


×منم همی....

نزاشتم‌ میراندا حرفشو تموم کنه و گفتم :

+بعدا وقت برای آشنایی هست مامان کجاست ؟


میراندا به انتهای سالن اشاره کرد و که گفتم :

+زودتر بریم دلم براش پر میکشه


از زبان لوکاس :

بعد از آشنا شدن با خواهر لورا به سمت اتاق مادرش رفتیمو من پشت در منتظر موندم تا لورا با مادرش راحت باشه


با شرطی که صبح بسته بودیم هرچقدر ازش دورتر میموندم برام بهتر بود 


میدونستم که بعد از بیمارستان لورا شروع به تحریک کردنم میکنه و برام سخت بود که جلوش کم نیارم


خوشحالی که توی چشمای لورا میدیدم حس خوبی بهم میداد


نمیدونم چند ساعت گذشته بود که یکی از پرسنل بیمارستان وارد اتاقش و بعد از چند دقیقه لورا و خواهرش از اتاق بیرون اومدن


از روی صندلی بلند شدمو به سمتشون رفتم که لورا گفت :

+وقت ملاقات تموم شه باید بریم


سری تکون دادم که رو به میراندا گفت :

+هر چی لازم داشتی بهم خبر بده


×باشه


بعد از خداحافظی کردن با میراندا به سمت خروجی بیمارستان رفتیمو منتظر تاکسی شدیم

Report Page