#25

#25


#قسمت25

#رمان_برده_هندی🔞


دستهای داغش رو روی تمام بدنم میکشید، انگار که اصلا توی حال خودش نبود...

با چنگ زدن به بالا تنه ام جیغم در اومد و مضطرب نگاهش کردم و دستهای لرزونم رو روی دستش گذاشتم که بیشتر از این ادامه نده...


با چشمهای خمار و قرمز رنگش توی چشمهای پریشون و ترسیده ام نگاه کرد و بیشتر از قبل روم خم شد.

انگار اصلا نمیفهمید من هیچ امادگی برای رابطه خشنی که اون توقع داشت ندارم.

بوسه ریزی روی لاله گوشم زد و با خماری کنار گوشم لب زد:

+حیف که دوبار عمل شدی دلم به حالت سوخت وگرنه هیچ چیز بیشتر از تنوع توی رابطه برام مهم تر نیست...

بعد تموم شدن حرفش اروم اروم از روم بلند شدو انگشت اشاره اش رو با مهارت خاصی روی خط سینه ام تا زیر شکمم کشید و سریع بلند شد....


تو فاصله ی یک ثانیه کلا از اتاق غیبش زد....انگار ن انگار که کسی تو این اتاق بود سکوت مطلق....


با زاری به لباسهام نگاه کردم ولی جرئت اینکه به سمتشون برم رو نداشتم میترسیدم بلایی سر خودم بیارم.

همینطور که تو حال هوای خودم بودم با تقه ای که به در اتاق خورد و پرستاری وارد اتاق شد.

+اومدم کمکتون کنم حاضر بشید...

Report Page