25

25

Parkian

گوشت کوچیک گوشه ی ناخونش رو بین دندون های سفیدش گیر انداخت و به چانی که روی مبل خوابیده بود نگاه کرد. نفس های مرد هنوز مقطعی و سنگین بودن و ساعد دستش که روی چشم هاش بود، از وضعیت بد مغزش خبر می داد.

_چان؟ خوبی؟

گلوش رو صاف کرد و جواب داد:

_خوبم فلیکس؛ انقدر اون ناخون هات رو نجو! ولش کن.

فلیکس نگاهی به دستش انداخت و تازه فهمید که چقدر درگیر بوده که تمام ناخون هاش رو شرحه شرحه کرده.

چان نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. به فلیکسی که روی مبل رو به روش نشسته بود نگاه کرد و با نگاهش پسر رو به کنار خودش دعوت کرد. فلیکس مکث کوتاهی کرد و به سمت چان راه افتاد. به ارومی‌کنار مرد نشست؛ همون لحظه بود که دستای همخونه اش دور بدنش پیچیده شد و توسط چان به اغوش کشیده شد. قلب بی جنبه اش دوباره شروع به کوبیدن کرد و تنها کاری که می تونست انجام بده دم و بازم های طولانی بود.

چان به بوی موهای فلیکس نیاز داشت. باید خلع توی ذهنش رو از بین می برد تا بتونه همون چان اروم بشه و همونجوری بمونه. توی ذهنش، چاله ای عمیق حفر شده بود که تمام افکار مثبت و رنگی اش رو توی خودش می کشید و تنها چیزی که توی مغز چان می موند، خاطرات سیاه وسفید بود که چیز خاصی هم ازشون معلوم‌نبود. دیگه چهره ی سونگمو رو به خاطر نداشت و تنها قسمت مهم خاطراتشون یادش مونده بود. کافی شاپ مورد علاقه ی سونگمو، اولین فیلمی که باهم دیدن، اولین مسافرتی که باهم رفتن و از این دسته خاطرات ها؛ چان آرزو می کرد کاش حداقل چهره ی سونگمو رو هم ببینه و پسری که عاشقش بود رو به خاطر بیاره اما نمی شد. مغزش گه گاهی خاموش می شد و دوباره با سوتی که توی گوشش میپیچید، همهمه ی افکارش شروع می شد؛ می خواست از این صداها خلاص شه و تلاش هم می کرد اما نمی شد. مغزش به هم ریخته بود و خلع عمیقی که توی ذهنش بود، اسم فلیکس رو فریاد می‌زد. این فریاد ها مسبب قاطی شدن خاطراتش می شد. منگ بود و تنها چیزی که می تونست کمکش کنه، بوی موهای فلیکس بود. باید جمع و جورش می کرد، ذهن بهم ریخته اش رو جمع و جور می کرد و به قلبش سامون می داد. سونگمو براش چی بود؟ فلیکس چی؟ سونگمو..سونگمو...سونگمو...سونگمو... این اسم توی ذهنش خونده می شد تا شاید جایگاه خودش رو پیدا کنه و توی قسمتی از مغزش بشینه. تنها کلمه ای که برای سونگمو پیدا می کرد، دوست بود؛ دوستی که خیلی دلتنگش بود و همینطور بابت رفتنش متاسف. صدای توی ذهنش برای لحظه ای ساکت شدن و بعد دوباره همهمه ها شروع شد؛ با این تفاوت که این بار، اسم فلیکس‌توی سرش زنگ می خورد. لحظه ای‌که فلیکس رو برای بار اول دید، صبح هایی که بهش سر می زد، اولین باری که بغلش کرد، وقتی لکه ی روی لب هاش رو پاک کرد، نرمی اون لب های باریک و کوچولو، سیگار هایی که باهم کشیدن، بوی موهاش، کک و‌مک های روی گونه اش، موهای خوشرنگ و لختش، تپش های قلبش، لبخند های زیباش، اینها چیزایی بودن که ذهن چان با اسم فلیکس براش به نمایش می آورد اما.. چه حسی به همه ی این ها داشت؟ فکر کرد و انتخاب رو به دست قلبش سپرد؛ موهای پسر رو کمی بو کرد. عاشق این بو بود، عاشق لحظه هایی بود که فلیکس بین بازو هاش بود و اروم‌گرفته بود، عاشق لحظه هایی بود که باهم‌سیگار می کشیدن، عاشقشون بود، پس... عاشق فلیکس بود؟.. تپش قلبش با فکر به این زیاد شد و دوباره مغزش شروع به سوت کشیدن کرد.‌قبلا به این‌نتیجه رسیده بود اما اینبار، باید واقعا با خودش کنار می‌اومد و به‌نتیجه ی فکر هاش ایمان می اورد. فلیکس این بین، کمی از چان فلصله گرفت و نگاهی به صورت مرد‌ انداخت؛ اخم واضحی روی صورتش بود و لب پایینش که بین دندون هاش گیر افتاده بود خبر از تمرکز و درگیری ذهنیش می داد.

چان خیلی زیبا بود؛ دقیقا مثل همون باری که توی تیمارستان دیده بود. هنوز چشم های پر ذوقش و موهای بهم ریخته اش رو یادش بود، لب هاش که از هم فاصله داشتن و شاید کمی خم بودن. حتی صدای چان هم توجهش رو جلب کرده بود، اولین کلمه ای که از چان شنیده بود "بوکی" بود. راستی..چرا بوکی؟ بوکی چی بود؟ با فکر کردن به این مسئله، جمله ی مرد که می گرفت " تو بوکی من نیستی" یادش اومد. اون زمان فکر می کرد به خاطر‌مشکل روانی چان باشه‌که لحظه ای با بوکی اشتباهش گرفته ولی حالا که میدونست چان مشکلی نداره پس بوکی کی بود؟ از روی کنجکاوی و با سرعت پرسید:

_چانا.. اولین باری که دیدمت منو بوکی صدا زدی ولی بعدش انگار اشتباه گرفته بودی، بوکی کیه؟

Report Page