25

25


رمان #دختر_بد


قسمت بیست و پنجم

با خنده سر تکون داد و گفت:

-همین مسیر رو تا اخر برو، رسیدی به تپه های کم ارتفاع، باید بپیچی سمت راست تا خارج بشی، کمی جلوتر میرسی به پارکینگ، هنوز سر شبه و ماشینا هستند هنوز...

بطری رو از دستش گرفتم و هنوز نفسم از درد آروم نگرفته بود، متحیر گفتم:

-تنها برم؟

آروم خندید و به تنه ی خاکی صخره تکیه زد و جوابم رو داد:

-من شرطبندی کردم با دوستام، جی پی اس روشن دارم، آمارم رو می گیرن... اگه امشب بمونم اینجا یه تومن گیرم میاد...

از چنین شرط مسخره ای، تعجب کردم و سر حرف باهاش اینطوری باز شد:

-یه تومن برای یه شب اینجا بودن؟ مگه چشه؟

نفس عمیق کشید و از کوله ی بزرگش پتوی نازکی بیرون کشید:

- اینجا شبا جن و پری داره، آدما نمی تونن بمونن...

یکباره دلم خالی شد و با هول اطراف رو از نظر گذروندم و صدام لرز گرفت:

-اونوقت باید تنهایی برم؟

بی خیال روی خاکا دراز کشید و پتو رو روی تنش انداخت و با خاموش کردن چراغ قوه اش، بی خیال گفت:

-یا میری یا هم تا صبح می مونی همین جا یه تومنو باهات نصف می کنم... 

بی هوا و ملتمس بازوش رو گرفتم و درحالی که گوشم از صداهای اطراف پر شده بود، گفتم: 

-تو رو خدا بریم، دو تومن بهت می دم منو ببر از اینجا...

خندید: اینقدر زندگی ات رو دوست داری؟

دوباره کشیدمش، بلند شد و نشست و باز لحنم همون بود: 

-تو رو خدا بریم، به خاطر یه تومن اخه...

-یه تومن بهونه است، بحث ترسه...

-خب من می ترسم...

لحظه ای در سکوت بین مون طی شد و یکباره صدایی غرش مانند بین دروازه های خاکی پیچید و با ترس خودم رو به تنش چسبوندم و باز التماسش کردم:

- خواهش می کنم...

نفس پووف مانندی کشید و شروع به جمع کردن بند و بساطش کرد و گفت:

-بریم، جهنم ضرر... گفتم برای یه شب تفریح یه تومن کاسب بشما...

کمکش کردم تا پتوش رو جمع کنه و نق زدم: شرط بندی حرامه ها...

خندید و طعنه زد:

- عه؛ دست زدن به پسر مردم چی؟ نکنه نظر داری روم که اینجام جلوم سبز شدی؟

با حرص هلش دادم و می خواستم بلند بشم که پام دوباره تیر کشید و نالیدم.

-اصلا نخواستم... پسره ی بیشعور...

دو قدم نتونستم برم که خودش رو کنارم رسوند و بازوم رو گرفت و تموم مسیر مراقب بود تا جای درست قدم بردارم و وقتی از دره ها دور شدیم، تونستیم تو محل پارکینگ که هنوز تعدادی توریست کمپ زده بودن، ماشین بگیریم و تا استراحتگاه رفتیم. 

اونجا با پیدا کردن سعید و آذر ازش جدا شدم و وقتی دوباره تو کشتی و مسیر برگشت دیدمش؛ دیگه دلم برای همیشه رفته بود...

کنجی نشسته بود و هندزفری به گوش، مشغول بازی با گوشیش بود. دلم براش رفته بود و شک نداشتم؛ لنگان تا مقابلش رفتم و دستم رو سمتش دراز کردم. 

نگام کرد و لبخند زد:

-خوبی؟ هنوز زنده ای؟

بدون دست دادن، بطری آب دریاش رو سمتم گرفت و کنار خودش برای نشستن جا باز کرد و گفت:

-با وضعی که شما تو دردسر میفتی فکر نمی کردم زنده به خونه برگردی!

با حرص از ضایع شدنم، غریدم: مردک نچسب...

چرخیدم تا قیدش رو بزنم و برگردم سرجام که باز قایق موج برداشت و عجولانه خودم رو به لبه چسبوندم تا اگه بالا آوردم هم کف قایق به گند کشیده نشه. 

کنارم ایستاد و این بار با بطری آب، یه قرص هم سمتم گرفت. با ذوق می خواستم از دستش بگیرم ولی فورا پس کشید و با لبخند مرموزش زمزمه کرد:

- یه سری حرفات رو پس بگیر و به یه چیزی ام اعتراف کن تا بدم بهت...

منظورش رو نفهمیدم و مشکوک نگاهش کردم، با شیطنت شروع به شمردن با انگشتاش کرد و گفت:

-پسره ی بیشعور؟

با حرص از لای دندون نق زدم: پس می گیرم...

-مردک نچسب؟

دندونام رو به هم کلید کرده بودم و باز جوابش رو همون طوری دادم:

- پس می گیرم...

-خیلی زشته که یه خانم خوشگل و بانمک به آدم بگه؛ بره گمشه...


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page