25

25

@blfanfiction

با گریه گفتم

_نمی تونم خائو... دست من نیست. بخدا نیست. من برای بار دوم از دستش دادم. من بی عرضه نتونستم ازش محافظت کنم.

سرم رو به سینش چسبوند. با دستش کمرم رو نوازش می کرد. در گوشم زمزمه کرد

_تقصیر تو نیست بیب... عمر دست تو نیست. کاری از دست هیچکس دیگه بر نمی اومد. تو براش پسر خوبی بودی. تو فوق العاده ای و مادرت عاشقته.

حتی نجواهای آرامش بخشش هم حالم رو بهتر نکردن. انقدر اشک ریختم تا بی حال شدم و با کمک بوک و گاوین روی تخت برده شدم. خائو با لیوانی از آب قند کنارم نشست و مجبورم کرد کم کم اون رو بنوشم. موهام رو نوازش کرد و تا صبح کنارم موند و باهام حرف زد. دم دمای صبح کنارم به خواب رفت. از جا بلند شدم. چیزی روی بدنش انداختم تا سرما نخوره. از اتاق خارج شدم و وصیت نامه رو از داخل کشو برداشتم و بهش خیره شدم. این مدت مادر خائو مراقبمون بود و این چیزی نبود ک مادرم ازم خواسته بود. صبحانه رو آماده کردم و روی میز چیدم. اگر اینطوری ادامه بدیم، به زودی بابام رو هم از دست می دادم. پیشش رفتم و صداش زدم.

_بابا... با پاشو... پاشو یچی بخوریم لطفا.

نگاه شکسته اش رو بهم دوخت. صدای غمگینش تیری در قلبم بود.

_من چیزی نمی خورم پسرم. می خوام تنها باشم.

روی تخت نشستم و سرم رو پایین انداختم. چیز هایی رو به زبون آوردم که هر کلمه اش شکنجه عظیمی برام بود.

_برات سخته بابا... درک می کنم. ولی ما باید زندگی کنیم. شما هنوز من رو داری. بخاطر من و خودت باید سرپا شی. خواهش می کنم.

یچیزی شبیه لبخند روی لب هاش نشست. سرش رو تکون داد.

flash back

_ازت متنفرمممم بابا..... ازم می خوای بعد مامان زندکی کنم؟ چطوری می تونی همچین حرفی رو به زبون بیاری لعنتییییی. نکنه فقط منتظر بودی تا مامان بمیره؟ اره؟

نگاه شکسته ی پدرش توی چشم های فرست گره خورد. کلمه ی تنفر توی این شرایط براش خیلی سخت بود و شک پسرش به عشقش براش مثل مرگ بود.

flash forward

حالا مثل یه آدم بزرگسال و بالغ اینبار من از بابام می خوام بلند شه و زندگی کنه. ما تا آخر عمرمون عزادار مامان باقی میموندیم ولی دنیا برای آروم شدن ما ها صبر نمی کرد.

_بابا... باهام میای؟ نمی خوام تنها برم اون شهر.

در اصل می خواستم اون رو از فضایی که با مامان عمرش رو سپری کرده دور کنم. چشم هاش رو روی هم گذاست و من رو در آغوش کشید.

_من و مادرت همیشه همچیز های خوب دنیا رو برای تو می خوایم. شاید الان کنارت نباشه ولی همیشه بهت خیره است.

سرم رو با اشک تکون دادم. کمی باهم حرف زدیم وهم رو دلداری دادیم. زودتر بیرون اومدم تا پدرم ظاهری مرتب به خودش بده. با دیدن خائویی که به دیوار تکیه داده و با لبخند بهم نگاه می کنه سرجام ایستادم.

_خیلی بزرک شدی فرست... الان داری مثل یه آدم بالغ رفتار می کنی.

لبخند غمگین و محوی در جوابش زدم. هرسه کنار هم صبحامه خوردیم و کمی هم از آینده حرف زدیم.

چند روز بعد (10 روز مانده به برگشت)

_آخ کمرم

شونه های پسرم رو که از اسباب کشی حسابی خسته بود، ماساژ دادم. بوسیدمش و قدردان گفتم

_دست عشقم درد نکنه خیلی خونه ی خوبی شد.

صورتش از درد هنوز تو هم بود.

_مثل اینکه حموم خونه رو داماد خونه باید افتتاح کنه. یکم صبر کن الان برات وان رو پر می کنم.

وارد حموم شدم و شیر رو باز کردم تا پر شه. با خیس روی گردنم، سر چرخوندم و با خائوتانگی مواجه شدم کت زبونش رو روی شاهرگم کشیده بود. از چهره اش پایین تر اومدم. پس... پس لباساش کجان؟ چه زود دراورد. بی طاقت گفتم

_نظرت چیه پسر و داماد باهم حموم رو افتتاح کنیم؟

نیشخندش مهر تایید خواستم بود.

نگید که فکر کردید با اون کامنتای کم اسماتم میدم بهتون؟ این پارت رو اگه خوب کامنت بدید پارت بعد بدون رمز و اسماته وگرنه اسماتش رو فقط برای همونایی که نظر دادن می فرستم و برای شماهم با سانسور و رمز دار می ذارم.

Report Page