248

248


چشم هامو که باز کردم تو هوا شناور بودم

درست مثل یه روح سبک و معلق 

میدونستم همزاد روحم بیدار شده 

خودم صداش کردم ...

کافیه... دیگه عقب کشیدن کافیه ...

شاید هنوز قدرتمو نشناسم

شاید هنوز کنترلش دستم نباشه 

اما هرچی هست من مالک این قدرت و نیرو هستم

پس ازش استفاده میکنم

بخاطر نجات عزیزانم...

از بین درخت های خیس و بارون خورده به سرعت رد شدم

قطرات بارون انگار دور مدار هایی حول من میچرخیدن 

همه چی رو شدید تر حس میکردم

پسر هارو ... ترسشونو ... بدن های ضعیفشون تو سرما و خیسی بارون رو حس میکردم کجان...

سرعتمو بیشتر کردم

از پدر بزرگ رد شدم و ویهانو جلو تر از خودم دیدم...

از بالای سر ویهان هم رد شدم

نگاهشو رو خودم حس کردم

اما من مکث نکردم... 

پسرا ... 

اونا در خطر بودن ...

ویهان :::::

چیزی که میدیدم باورم نمیشد 

انگار یه روح بالای سرم بود 

روحی که شبیه الآی بود...

روح نبود ... خود الآی بود ...

ناخداگاه سرعتم کم شدو خیره شدم بهش

میشد قدرتو از اطرافش حس کرد 

دونه های بارون مثل ماه به دور زمین ، دور ال آی میچرخیدن 

پراکنده و گسترده 

تو هوا با سرعت شناور بودو به سمت خوناشام ها میرفت

مصمم و قدرتمند 

پدربزرگ از من رد شدو به خودم اومدم

سرعتمو بیشتر کردم

اما حالا نگرانیم چند برابر شده بود

این حجم از قدرت ...

این حجم از نیروی رها شده الآی ...

قابل کنترل بود؟ 

با سرعت دوئیدم

ال آی جلو تر از ما بود 

صدای جیغ سهیل رو شنیدم که با گریه صدام کرد

لعنتی ها ...

سرعتم از همیشه بیشتر شد 

نمیتونستم عذاب کشیدن پسر هامو تحمل کنم

میدونستم انتهای این راه دره است

اون عوضیا به زودی به بن بست میرسیدن

البته از فوسکا ها هر چیزی بر می اومد 

از دور دیدم که ال آی به یکی از خوناشام ها رسید

از پشت سر گردنشو گرفتو به عقب کشیدش

سهیل بغل اون بود 

خوناشام به سمت ما پرت شدو سهیل از بغلش افتاد 

پدربزرگ به موقع پریدو سهیلو تو زمین و هوا گرفت

منم پریدمو گردنشو بین دندونام خورد کردم 

اما میدونستم این برای مرگ یه فوسکا کافی نیست 

جسمشو پرت کردم کناری و دوئیدم به سمت جلو 

پدر بزرگ با سهیل پشت سر ما دوئید 

باید کنار هم میموندیم 

 از بین ردیف آخر درختها گذشتیم 

نور خورشید دیگه همه جارو روشن کرده بود 

لبه پرتگاه دوتا فوسکا ایستاده بودن با سپهر و سروش تو بغلشون

سپهر بیهوش بودو سروش از ترس صورتش مثل مرگ شده بود 

ال آی چند قدمیشون رو هوا شناور بود 

یکی از خوناشام ها دست سپهر رو گرفتو تو زمین و هوا رو دره معلقش کردو گفت 

- چطوره یه معامله کنیم ؟  

آروم نزدیک تر رفتم

کنار الآی ایستادم که الآی گفت

- ما اینجا اومدیم مبارزه کنیم ... نه معامله ...

با این حرفش اون خوناشام گفت 

- پس دوست داری مبارزه کنی ؟

پوزخندی زدو گفت 

- باشه ... 

همین لحظه بازو سپهرو رها کرد

سروش از ترس جیغی زد که شبیه زجه بود 

بی اختیار پریدم اما اون فوسکا بهم حمله کرد 

پسرم جلو چشمام پرت شد 

ال آی ایستاده بود 

فقط دستشو دراز کرد

دوست داشتم سرش داد بزنم تکون بخور 

اما اون عوضی خیلی سریع میجنگید 

از گوشه چشم دیدم ...پدربزرگ هم دوئید 

اما قبل اینکه به لبه پرتگاه برسه مکث کرد 

ضربه اون خوناشامو دفع کردمو برگشتم سمت پدر بزرگ

چشم هام انگار درست نمیدید

 دیدن چیزی که پیش روم بود برای ذهنم قابل درک نبود

سپهر آروم آروم بالا اومد

تو هوا معلق بود

درست مثل الآی 

قطرات آب بارون به دورش میچرخیدن...

دقیقا مثل الآی ...

انگار داشتن از سپهر محافظت میکردن

الآی آروم سپهرو رو زمین کنار پدربزرگ گذاشتو دستشو پائین آورد

خواستم برگردم سمت اون خوناشام که با فرورفتن دندوناش تو کتفم زوزه گرگم تو جنگل پیچید ....

Report Page