248

248


#پارت۲۴۸

#آویــــنـــا


عصبی بلند شد و ژوانو دستم داد با صدای بلندی گفت : اون مرد قرار بود شوهر تو شهههه قرار بود پدر بچه ت باشه میفهمی؟؟؟ 


پوزخندی زدم : خب قسمت این بوده 

چشم غره ایی بهم رفت : چرت نگو تو خب؟؟ 


اب دهنمو پرصدا قورت دادم و چیزی نگفتم و بلند شدم کیفمو برداشتم و رفتم  

_این شکاک بودن خوب نیست بفهم. 


از در رفتم بیرون و با اعصبانیت سوار ماشینم شدم. ژوان کل راه رو گریه میکرد و این بیشتر اعصابمو خورد میکرد 


اره سحر رایمونو ازم گرفت اما دلیل نمیشه سامی هم از شراره بگیره واقعا دلیل نمیشه!!


( سه روز بعد )

جلوی در خونه بودم بعد از چند ساعت بالاخره رسیدم سنندج چمدونمو کنار در گذاشتم داشتم در رو وا میکردم که صدایی از پشت سرم شنیده شد 


_میشه یکم باهم صحبت کنیم؟!

به طرف صدا برگشتم با دیدن پسر بسیجی اخمی رو پیشونیم نشست 

_سلام 


جلو اومد: سلام 

نگاهی به چمدونم انداخت: مسافرت بودی؟؟ 

_بله 


_میشه صحبت کنیم؟؟ 

_نه 

_چرا؟؟ 


_چون مسافرت بودم خسته م

سرشو تکون داد : باشه یه وقت دیگه مزاحمتون میشم!

خواست بره که گفتم 

_نمیخواد 

ایستاد : چرا؟؟


_چون نیازی نمییینم با شما صحبت کنم!

_هست 

_نیست 

_پسر بسیجی من همون دخترم که حاظز نبودید ببینیدش


تو گلو خندید :اره همونی ولی حالا میخوام باهاتون صحبت کنم 

_که چی بشه؟؟ 

_زمان مناسبش میام.

و بعد رفت ، پوفی کشیدم و به رفتنش نگاه کردم

Report Page