247
#پارت۲۴۷
#آویــــنـــا
جلوی خونه ماشینو پارک کردم و از ماشین پیاده شدم به سمت در رفتم و خواستم زنگ در رو بزنم که دستم رو
زنگ ثابت موند، من با چه رویی میخواستم باهاش رو به رو شم؟؟؟ مگه خودم با کس دیگه ایی ازدواج نکردم
مگه خودم از یکی دیگه بچه ندارم پس چرا ازاوینا انتطار دارم این کارا رو نکنه؟؟ چرا از اوینا این انتظار رو دارم...
نفسمو کلافه بیرون دادم و زمزمه کردم
_با اینکه با سحر ازدواج کردم اما نتونستم باهاش همخواب شم ، نتونستم بهت خیانت کنم نتونستم عشقم
اما تو ...
بغضمو قورت دادم : اما تو یه بچه م داری؟؟ بچه ت شبیه خودته یا شوهرت؟؟؟
تو دیگه اوینا ی من نیستی نه؟!
دستی به چشمام کشیدم و به طرف ماشین رفتم و سوار شدم
_اینم ازپایین قصه ی منو تو
پامو دو پدال گاز فشردم و به سرعت روندم سمت ناکجا اباد
( آوینا )
نگاهی به شراره انداختم یا خنده داشت با ژوان بازی میکرد
_وااای اوینا خیلی شیرینه این
خندیدم : مرسی عزیزم ... تو نمیخوای بچه دار شی؟!
سرشو تکون داد: نه فعلا
_چرا؟!
_خب بعد از اون جریان من نسبت به سامی سرد شدم یعنی میترسم نسبت بهش خیلی میترسم
اخمی کردم : عحبا اون که واست توضیح داد و اشتی کردید دیگه چته !!
_میترسم
_ازچی؟!
_از سحر
_سحر الان شوهر داره بفهم
_اوینا
_حقیقته شراره بفهم