245

245


#پارت۲۴۵

#آویــــنـــا


بغض تو گلوم نشسته بود تو کشور ما اونی که مقصره همیشه زنه! اما من به همه نشون میدم بدون مرد میتونم ازپس خودم بر بیام.


سرشام بودیم که یهو صدای زنگ به گوش رسید. گوشامو تیز کردم ببینم کیه 

با شنیدن صدای زنعمو دلم هری ریخت 


داشت خوشوبش میکرد با بقیه! من یه گوشه که دید به کسی نداره نشسته بودم. 


حالا من چطور تو چشمای زنعمو نگاه کنم بگم این بچه نوه ی شما نیست؟! من چطور به شماها دروغ بگم اخه!


اب دهنمو پرصدا قورت دادم و دست دخترکوچولوم که خواب بودو گرفتم، بوسه ایی رو موهاش زدم و اروم زمزمه کردم

_مامان بزرگ و بابابزرگت اومدن عزیزدلم!


صدای مامان به گوش رسید : پروانه جون 

_جانم؟!

_آوینا هم اومده نمیخوای بری ببیینیش؟!


صدایی از زنعمو نیومد انگار به من نزدیک بودن 

سپس صدای گریه ی زنعمو به گوش رسید : شیرین جون من چطور روم میشه تو چشمای آوینا نگاه کنم؟؟  


با این حرفش بغضم بیشتر شد، تو چرا شرمنده شی اخه!! تو چرا باید شرمنده شی زنعموی خوشگلم؟؟ تو چرا باید اذیت شی 


اب دهنمو پرصدا قورت دادم 

خواستم بلند شدن که صدای دور شدن قدماشونو شنیدم.


سرمو به ستون تکیه دادم و چشمامو بستم!

( دو روز بعد )


من خونه ی مامان بزرگ موندم ، اونم هعی اسرار میکرد که باید به شوهرت بگی بیای پیشت!


اخه به کدوم به شوهر بگم! الکی گوشی رو به دست میگرفتم و مثلا دارم یا شوهرم صحبت میکردم 


اصلا یه وضعی بود...

نشسته بودم و داشتم چایی میخوردم که مامان بزرگ اومد کنارم 

_به شوهرت امروز زنگ نمیزنی؟!


لبخند نصفه نیمه ایی زدم : نه!

_چرا؟!

_سرکاره نمیتونه صحبت کنه 

یه اهان گفت

Report Page