244

244


#پارت۲۴۴

#آویــــنـــا


سرهمی ابی رنگمو پوشیدم و تن ژوانم یه سرهمی ابی رنگ کردم. رفتیم پایین 

مامان با دیدن ما لبخندی زد 


_این بچه چقدر شبیه توعه

اب دهنمو پرصدا قورت دادم و زورکی لبخندی زدم 

همه باهم از خونه رفتیم بیرون 

وسط حیاط بودیم که یه چیزی یادم اومد و وایستادم  


_صبر کنید 

همه وایستادن : چی شده دخترم؟ 


_بهتون گفتم که نمیخوام به کسی بگید این بچه ماله من نیست! اگرم پرسیدن میگید این بچه پدر داره 


من ازدواج کردم اما چون کار داشته نتونسته بیاد باشه؟؟؟ 

متعجب نگاهم کردن 


_خواهش میکنم!

بایا به ناچار سرشو تکون داد :باشه دخترم!  

ممنونی گفتم. منو بابا و مامان با ماشین بابا رفتیم 

ارش و ایمانم با ماشین خودشون 


استرس داشتم و دلشوره افتاده بود تو جونم! زیر لب صلوات میفرستادم امیدوار بودم 


رایمونو نبیینم فقط همین... 


دستام لرزش داشت بالاخره رسیدیم از ماشین پیاده شدم! تو یه برج خونه شون بود 

طبقه ی ۱۷


این از یه مامان بزرگ بعیده!

رفتیم با همه سلام و احوال پرسی کردیم!

مامان بزرگ زن خوبی بود 

مهربون بود اما با دیدن بچه همه نظرشون عوض شد 

بمیرم واسه بچه م که همه فکر میکنن اضافه ایه 


از شوهرم پرسیدن گفتم بعد از طلاقم فوری ازدواج کردم و بازار گرم پچ پچ زنا شروع شد 


نمیتونستم جلوی بقیه بهش شیر خودمو بدم مخصوصا مامانم!  برای همین مجبور شدم شیر خشک بدم 


قلبم درد میکرد از حرفاشون 

چرا رایمون خوشخته کسی چیزی بهش نمیگه 

اما من؟؟؟

Report Page