243

243


از حرف پدر بزرگ خشک ایستادم 

نگاهش کردم که گفت

- ال آی ... حس میکنم وظیفه ات رو جدی نگرفتی 

جوابی نداشتم 

سر در گم بودم

آروم گفتم

- من تلاشمو میکنم

- میدونم اما این همه تلاشت نیست 

نگاهمون همچنان گره خورده بود

واقعا همه تلاشم نبود ؟ 

حق با پدربزرگ بود؟ 

بلاخره سر تکون دادمو برگشتم سمت پله ها

خودمم نمیدونستم

نفهمیدم چطور رسیدم به اتاق

فقط عطر تن ویهان ریه هامو پر کردو از فکر و خیال بیرون اومدن 

واقعا حق با پدر بزرگه؟ 

نشستم کنار پنجره 

ادنم ارواحو حس میکنه برا همین میفهمه دور و برم چه خبره

اما من ...

خدایا من اصلا باورم نمیشه هنوز باید به اروان کمک کنم

این قدرتو دوست دارم

این متفاوت بودن رو دوست دارم 

اما بیشتر از اینا ... من هنوز در حسرت گرگم هستم

شاید همین باعث میشه وظیفه ام رو جدی نگیرم 

بارون نم نم پشت پنجره شروع شد 

آروم پنجره رو باز کردم

صدای بارون بهم آرامش میداد و آب بهم قدرت میداد

نفس عمیق کشیدمو چشم هامو بستم

اینبار که چشم هامو باز کردم دیگه هیچی مثل قبل نبود 

اون حیاط خالی و بارونی حالا پر بود از ارواح منتظر خیره به من 

از دیدن این منظره تنم یخ شد 

همه چشم ها به من بود 

صدای آشنا مامان اومد که گفت

- ال آی ... 

نگاهش کردم که کنار پنجره بود 

سریع گفتم

- بابا به حرفم گوش نداد

- تو که نیاز به کمک اون نداری... از حرفش متعجب نگاهش کردم که گفت

- ال آی ... تو هیچ نیازی به کمک هیچ کسی نداری ...

روح مامان حالا خیلی قدرتمند تر شده بود

تقریبا بصورت یه انسان کامل بود

مثل باقی ارواح دور خونه 

نفس عمیق کشیدمو سر تکون دادم 

زیر لب گفتم

- من فقط نمیدونم چه قدرتی دارم 

چشم هامو بستمو صدای پورسفونه تو سرم تکرار شد

- هر قدرتی که بخوای 

هر قدرتی که بخوام؟

یعنی اگه بخوام برم همین الان پیش بابا میتونم ؟

چشم هامو باز کردم

 هنوز تو اتاق ویهان بودم

لب پنجره .اما حالا دونه اای بارون برام شفاف تر بود 

انگار هر کدوم بخشی از من بود 

چرا نتونم؟

این قدرت منه 

قدرتی که برای کمک به ارواح حد و مرزی نداره 

خیره شدم به دونه های بارونو نفس عمیق کشیدم

منو برسونین به بابا ...

چشم هامو بستمو خودمو رها کردم

خودمو رو تراس خونمون تصور کردم 

همون تراسی که وقتی بارون میگرفت خیس میشد 

هنوز چشم هام بسته بود که صدای بابا رو شنیدم که گفت 

- لعنتی... این بارون از کجا پیداش شد ؟

چشم هامو باز کردمو برگشتم سمت صدای بابا 

نیمرخش مثل همیشه جدی و مغرور خیره به جنگل بود 

یهو انگار متوجه نگاهم شد

برگشت سمتمو با شوک گفت 

- ال آی ... تو اینجا چکار میکنی؟ 

با آرامش گفتم

- اومدم به وظیفه ام عمل کنم

بدون لحظه ای مکث وارد شدمو مستقیم رفتم سمت اتاق خواب بابا

Report Page