243
#پارت۲۴۳
#آویــــنـــا
_مامان بزرگم چرا؟!
_ایشون هیچ وقت تورو ندیدن پس طبیعیه که بخوان ببیننتت
پوزخندی زدم : وواااای مامان بسهههههه
_کوفتو بسه
نفسمو کلافه بیرون دادم : منو اوردید اینجا چی بشه هااان؟؟؟ میخواید چی به دست بیارید؟؟؟ نکنه میخواید به همه بگید بچه ی خودم نیست هوم؟؟؟
همه شون یه نگاه معنی دار بهم انداختن ههه پس این نیتو داشتن
_به خداوندی خدا به کسی بگید این بچه ماله من نیست قیدتونو میزنم
مامان هینی کشید : چی داری میگی آوینا؟!
_همین که شنیدید
ایمان کلافه دستی تو موهاش فرو کرد
_خب بگیم این بچه از کجا اومده هوم؟؟؟
سرمو بلند کردم : بگید ازدواج کرده انقدر سخته؟!
مامان : آوینا لطفا
_مامان خواهش میکنم
وبعد مظلوم زل زدم تو چشماش سرشو تکون داد : باشه دخترم هرچی که تو بخوای!
خوبه ایی گفتم و رفتم تو اتاقم
اتاقی که حدود یک وسال نیمه ازش دورم
لبخندی زدم و رو تخت نشستم ژوان هم رو تخت خوابوندم
میخندید و بازی میکرد
_نمیذارم هیچ کس تورو از من بگیره خب؟؟؟ تو فقط ماله منی باشه؟!
خندید
دستای تپلشو بوسیدم : اااخ من به فدای اون خنده هات!
تند تند بوسیدمش
و نوازش کردم... تقه ایی به در خورد و مامان اومد داخل
_دخترم
_جانم
_واسه شب اماده شو
ابرویی بالا انداختم : میریم خونه ی مامان بزرگت همه اونجا جمعن!
یهو یخ زدم منظورش از همه ممکنه عمو اینام باشه؟!
_مامان
_جانم
_عمو اینام هستند؟!
نوچی کرد: نه
نفس راحتی کشیدم که خندید