240

240


واقعا آرامش بود ...

یه بوسه پر از گرما و آرامش

لذت داشتن ویهان و لمس پر از آرامشش...

لب هامون جدا شدو بدون باز کردن چشم هام سرمو گذاشتم رو سینه ویهان 

نمیخواستم ذره ای از این حس خوب از بین بره 

نمیخواستم با باز شدن چشم هام آرامش درونم خارج بشه

نفس عمیق کشیدمو عطر گرگ دوست داشتنیم دوباره ریه هامو پر کرد 

ویهان تکیه داد به درختو من همچنان تو آغوشش بودم

پشتمو نوازش کردو گفت 

- چی میخواستی بهم بگی ال آی ؟ 

سکوت کردم 

میدونستم ویهان منتظر جواب منه 

آروم گفتم

- میشه فعلا فقط حس کنیم ...

حس کردم لبخند زد و آروم گفت

- موافقم ...

از حرفش لبخند زدم 

پامو گذاشتم رو پاش و تو آغوشش گم شدم

صدای قلبش و گرمای بدنش وجودمو آروم کرده بود

امیدوارم این حس برای ویهان هم مشابه باشه

انقدر غرق این آرامش شدم گه رفته رفته خوابم برد 

تو خواب و بیداری حس میکردم ارواح دورمونو میبینم

حس میکردم مامان با صورت مغموم کمی اون سمت تر نشیته ... 

حس میکردم سعید تو عذار روی شاخه بالا سر ماست

حس میکردم چندتا روح دیگه هم اطراف ما پراکنده و منتظرن

انگار همه منتظر کمک من هستن و من درگیر زندگیمم

تو خواب حس و حالم بد شد 

دوست داشتم فرار کنم

برمو برای خودم زندگی کنم

دور از هر روح منتظری 

اما پورسفونه جلوم ظاهر میشه و میگه - ال آی ... تو مسئول رنج همه ای! 

نفسم انگار قطع شد

ریه هام خالی 

دورم سرد...

یهو با وحشت از خواب پریدم 

نفس گرفتمو چنگ زدم به پیراهن ویهان

ویهان سریع صاف نشستو نگران گفت

- خوبی؟ 

با تکون سر گفتم نه 

واقعا خوب نبودم 

ویهان موهامو از رو صورتم کنار زدو گفت 

- خواب دیدی؟ 

همه جا تاریک بودو جز ماهی که درست رو به رومون بود هیچ نور دیگه ای نبود 

با تکون سر گفتم آره 

ناخداگاه گفتم

- کاش میشد ملکه ارواح نباشم ...

ویهان :::::

از حرف ال آی جا خوردم

کلش میشد ملکه ارواح نباشم؟!

واقعا؟

احساس میکردم ال آی از این قدرت بی مرزش خوشحاله

اما به من نگاه کرد

چشم های وحشیش زیر نور ماه حسابی غمگین بود 

با همون غم گفت

- کاش یه گرگینه عادی بودم... درست مثل بقیه...

نفسشو با آه بیرون داد

دوباره سرشو گذاشت رو سینه منو گفت

- این انصافه بهت قدرتی بدن که نمیخوای؟ در عوض گرگتو بگیرن که میخوای؟

موهاشو نوازش کردمو گفتم

- نه ... نیست ... اما زندگی ما همیشه منصفانه نیست 

آروم سر تکون دادو گفت

- من امروز روح مامانمو دیدم 

مکث کردم

نمیدونستم چی بگم

بگم چه خوب که مادرتو دیدی

یا چه بد؟

خود ال آی گفت 

- خیلی سخته دیدن افرادی که دارن زجر میکشن و دستشون از این دنیا کوتاهه...

هوم آرومی گفتمو کمرشو نوازش کردم که گفت 

- مخصوصا اگه اون آدم مادرت باشه 

سرشو رو قلبم گذاشت 

تو بغلم فشردمشو گفتم

- اما خوبه که تو میتونی کمکشون کنی تا این رنج تموم شه 

سکوت کرد و موهاشو بوسیدم

موهایی که تو دل این هوای سرد عطر تابستون داشت 

بلاخره یکوت رو شکستو گفت 

- من حس میکنم کافی نیستم ویهان... چونه اش رو تو دستم گرفتمو آروم سرشو بلند کردم

تو چشم هاش نگاه کردمو گفتم

- هر باوری که به خودت داشته باشی ال آی ... همون اتفاق میفته ... اینو هیچوقت یادت نره 

چند لحظه تو سکوت به هم نگاه کردیم

بلاخره نفس عمیقی کشیدو گفت 

- حق با توئه ... چه بخوام چا نخوام این وظیفه منه . پس بهتره درست انجامش بدم 

با این حرف صف نشستو موبایلشو بیرون آورد 

سوالی نگاهش کردم که گفت 

- بهتره رنج و عذاب یه نفر دیگه رو هم تموم کنم 

رو صفحه گوشیش اسم بابا رو دیدم

Report Page