240

240


#پارت۲۴۰

#آویــــنـــا


شراره هر روز حالش بدتر دیروز میشد و حتی سامی یه زنگم نمیزد واقعا عجیب بود 

هرچقدر به شراره میگفتم یه سراغی ازش بگیر 

همش میگفت نه! دیگه نمیدونستم قراره به کجا برسن واقعا 

مامان و بابا هم کلا مخالف رژان بودن 


میگفتن تو با وجود این بچه دیگه نمیتونی ازدواج کنی. چی میگفتم 

میگفتم بچه ی خودمه؟؟؟ 

اون وقت چی میشد؟؟؟  


اون وقت بابا چیکار میکرد؟؟؟ رژانو ازم نمیگرفتن ببرن بدن به سحر بزرگ کنه سحری که حتی حوصله ی پسر خودشم نداره.


نفسمو کلافه بیرون دادم و واسه مامانم چایی بردم 

داشت با بچه بازی میکرد 


_اوینا چرا انقدر نازه 

میخواستم بگم چون به پدر و مادرش اما به یه لبخند اکتفا کردم  


_خاک تو سر پدر و مادرش که یه همچین بچه ایی نخواستن اما توام نباید اینو مباوردی بزرگ کنی 


خندیدم :عجب 

_بله 


_مامان حوصله ی بحثای همیشگی رو ندارم بسه!

سرشو تکون داد: چی بگم والا 


چاییمو برداشتم و شروع کردم به خوردن 


( رایمون )  


نگاهی به سحر انداختم : لباستو درست کن 

نگاهم کرد : اخی غیرتی شدی؟؟

خندیدم : نه فقط به فکر ابروی خودمم 


ابرویی بالا انداخت : اوه مای گاد 


چیزی نگفتم و رفتم رو تخت 

_قبل رفتنتم به بچه شیر بده 

_ناچ 

_سحر رو مخ من راه نرو 


حق به جابت دستشو به کمر زد 

_به من چه هاا؟؟؟ من چرا باید افتادگی سینه پیدا کنم اونم بخاطر تو؟؟؟

Report Page