24

24


🌸🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸

🌸🌸

🌸

🌼#انتقام_از_عشق🌼

🌼#ب_قلم_لیلی🌼🌼#پارت_424🌼



شوکه نگاش کردم،خدایا زده بو به سرش،تمام ادمای داخل اتوبوس داشتن به حرکات امیر ریسه میرفتن،حتی راننده ام داشت میخندید.این یعنی اوضامون خیلی خراب بود.

خودمو تا میتونستم روی صندلی پایین کشیدم تا چشمم به کسی نخوره،دیگه داشت گریم درمیومد امروز حرفایی میزد که تا حالا ازش نشنیده بودم،برای اینکه بیشتر از این دلیل خنده ی مردم نشیم،بیصدا کیفمو برداشتمو از جام بلند شدم.

ناراحت امیرو کنار زدمو به سمت در رفتم که صدام زد.


_کجا میری تارایی؟!


سرمو پایین انداختمو اروم گفتم.


+امیر نمیخوای بزاری برم،خب یبار بگو دیگه،چرا ابرومو جلوی دوستام میبری اخه.


لبامو اویزون کردمو سرمو پایین انداختم که سریع اومد سمتمو ناراحت دستمو گرفت.


_ببین ببین تارایی،قیافتو اینجوری نکنامیدونی که بدم میاد،اصلا منو نگاه کن ببینم،بدو بدو بخند.


سری به معنی نه تکون دادمو غمگین تر از قبل دستشو گرفتمو به سمت در کشیدمش.


+بیا برگردیم خونمون،منصرف شدم نمیرم.


_اوووف تارایی اینجوری نکن دیگه،بابا خب دلم طاقت نداره بری چیکار کنم؟؟


+خب منکه چیزی نمیگم،بیا برگردیم.

_چیزی نمیگی ولی ناراحتی.اوووف خدایا اخه این چه امتحان سختیه که داری از من میگیری؟؟بزارم برم،پس خودم چی میشم،نزارم بره اینجوری لب و لوچش اویزون میشه.


پوف کلافه ای کشیدو یکم با اخم نگام کرد،بالاخره با خودش کنار اومدو منو دوباره سرجام نشوند،از داخل کیفش پولی بیرون اوردو چندبار دور سرم چرخوند،دیگه داشتم پس میفتادم از دست کارای عجیب و غریب امروزش.زیر لبش چندتا وردو جادوام خوندو تو صورتم فوت کرد و لبخند پهنی زد.


_خب برات صدقه ام انداختم دیگه همه بلاها ازت دور میمونه،خب خیالم دیگه راحت شد،جدی دارم میرم،فقط قبلش.....


حرفش تموم نشده بود که صدای ای بابا گفتنه بچه ها تو کل اتوبوس چرخید،امیر اخم با مزه ای کردو روبهشون گفت


_ای بابا نداره،همگی ساکت ببینم،فقط پنج دقیقه مهلت بدین من برم یکم برای تارایی خوراکی بخرم از خوردو خوراکشم خیالم راحت شه دیگه رفتم که رفتم.

راننده_باشه اینم باشه عجله کن،دیگه باید حرکت کنیم.

_باشه باشه،تارایی نریا خوراکیم برات بیارم بعد برید به سلامت.


سری تکون دادم که سریع رفت،با لبخند پهنی چرخیدم سمت شیما که یه تای ابروشو بالا داده بود.


شیما_این امیرتون چیزی میزنه؟؟

+اره همیشه ادکلن میزنه،میبینی چه خوش بوعه؟؟


نیشم با تصور بوی ادکلن امیر باز شد که چشمای شیما چپ شدو حرصی گفت.


شیما_نه فقط امیر نیست،انگار خودتم یه چیزی زدیااا تارا.

+عااا اره خب منم ادکلن زدم،اخه میدونی ما خانوادگی...


حرفم تموم نشده بود که جیغ بلندی کشیدو سرشو بین دستاش گرفت،شوکه نگاش کردمو


+وا دیونه.چته چرا جیغ میزنی؟؟

شیما_هیچی تارا،هیچی،من معذرت میخوان،تو راحت باش.


پشت چشمی برام نازک کردو همونجوری که به سمت پنجره میچرخید زیر لب گفت.


شیما_موندم واقعا عاشق چی تو میشن.

+چیزی گفتی؟؟

شیما_اره گفتم جناب امیرخان تشریف اوردن.

+اخ قربونش برم،کو؟؟


روی پای شیما نشستمو سرمو از پنجره بیرون اوردم که دیدم با لبخند پهن،درحالی که یه کیسه بزرگ خوراکی دستشه داره به سمت اتوبوس میدوعه.

از پنجره اویزون شدم که خوراکیارو دستم داد.


+چه خبره امیر ،اینا که خیلی زیادن؟؟

_اره تارایی،همه چی برات گرفتم،بیرون چیزی نخوریا یه وقت مسموم میشی منم پیشت نیستم،تاریخ همه ی اینارم چک کردم.

+صبر کن صبرکن


دست کردم داخل کیسه و یه شکلات بزرگ‌به سمتش گرفتم.


+بیا اینم تو راه بخور،صبحونه نخوردی.


با لبخند شکلاتو از دستم گرفت،اتوبوس روشن شد،این یعنی دیگه وقت حرکت بود،امیر نزدیکتر شدو تند تند پشت هم گفت


_مواظب خودت باشااا،اونجا با کسی عکس نگیر،فقط تکی بنداز همه رو زود برای من بفرست....


اتوبوس حرکت کردو امیر همینجور دنبالمون میدویید.


_تاراییییی،تاراییییی تلفنتو همیشه جواب بده هااا پشت خط نمونم....


و همونجوری که باهام حرف میزد، کم کم تصویرش دور شدو دیگه حتی صداشم نشنیدم، ناخداگاه به تمام کارای امروزش لبخند زدم،هنوز چندقدم باهاش فاصله نداشتمو دلم اینجوری براش تنگ شده بود،کاش اصلا باهاش برمیگشتم،سه روز بدون امیر چه جوری میتونستم بمونم،تو همین فکرا بودم که شیما با ارنجش کوبید تو پهلومو گفت.


شیما_بیا تو دیگه،پام شکست.


از روی پاش بلندشدمو سرجای خودم نشستم،با لبخند به کیسه خوراکیام نگام میکردم که دوباره گفت.


شیما _میخندی تاراخانم،خبریه؟اخ اخ زود زنگ بزنم به پوریا خبر بدم.


پشت چشمی براش نازک کردمو با اخم گفتم.


+اصلا بامزه نیستی.


شیما_خب بابا شوخی کردم،میخواستم اذیتت کنم،وگرنه من دیگه کاری باهاش ندارم.


با اخم نگاش کردمو پوف کلافه ای کشیدم،از تصورات قشنگ امیر پر شده بودم که دوباره اسم پوریارو اوردو یاد همه بدبختیام افتادم.


+سعیم کن نداشته باشی،چون مطمئن باش سری بعدی دیگه نمی بخشمت. 

شیما _باشه دیگه یچی گفتم حالا.اونبارم پوریا مجبورم کرد وگرنه چرا باید دوست صمیمیو بفروشم اخه.


براش چشم غره رفتم میدونستم سر قضیه من پوریا مجبورش کرده اما بازم دلیل نمیشد که منو بفروشه.


+واقعا اصلا از تو توقع نداشتم،تو تنها دوستم بودی،ممکن بود بخاطر اون عکسا اتفاقای خیلی بدی بیفته،اوووف واقعا که شیما برام سواله چه جوری اون دیونه رو تحمل میکردی.


ناراحت نگام کرد،فکر کنم یکمی تند رفتم،ولی دست خودم نبود،نگاهشو ازم گرفتو اروم‌گفت.


شیما _خب...خب...یه جورایی بدلم نشست.


پوف کلافه ای کشیدمو صورتمو با دستام پنهان کردم،میخواستم سرمو بکوبم به دیوار،اخه اون دیونه چه مزیتی داره که به دلش نشسته.


+تو خیلی خری شیما،واقعا خری،واقعاها.اخه ادم قحط بود مگه اون بدلت نشست؟؟

شیما _اره من خرم تارا،خرم که وقتی میومدو همش از رابطه ای که با تو نداشتو فقط رویاشو چیده بود برام میگفت،عاشقش شدم،خرم دیگه،نبودم که نمیشدم.


اه عمیقمی کشیدم،خداروشکر تو این یه مورد دیگه من نقشی نداشتمو پشت صحنه بودم،چون شیما خیلی خوب میدونست که نباید عاشق ادمی مثل پوریا میشدو شد،نگاهمو به پنجره دوختم،

امیر انقدر باعث خندم شدو شیما همه رو تو چندثانیه خراب کرد.نگاهش تو صورتم چرخیدو شیطون نگام کرد،خواستم بگم چیه که با ابروهاش به گردنم اشاره زدو گفت


شیما _اوووم بگو ببینم این کبودیارو کی رو گردنت کاشته هووم؟؟


سریع دستمو روی شالم گذاشتمو گردنمو مخفی کردم،ولی جوابی بهش ندادم درسته بخشیده بودمش،ولی هنوزم بهش اعتمادی نداشتم،چون ممکن بود پوریا باز بیاد سراغش،برای همین خواستم یجوری دست به سرش کنم که ناگهان راننده پاشو روی ترمز گذاشت که با کله رفتم توی صندلی جلویی.

دستمو روی پیشونیم گذاشتمو با درد سرمو بلند کردم که شیما لبخند پهنی کنج لبش نشستو با لحن عجیبی گفت.


شیما_بالاخره اومد.


شوکه نگاهی به لبخند شیما انداختمو گیج گفتم


+اومد؟؟کی اومد؟؟


🌸

🌸🌸

🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸

🌸🌸🌸🌸🌸

#این_کانال_ثبت_شده_هر_گونه_کپی_برداری_پیگرد_قانونی_دارد

Report Page