24
رمان هاناعثمان خیلی جدی و عصبانی گفت
- شما دارین همراه منو آزار میدین... عکاسی کافیه ...
فلش دوربین قطع شدو آروم چرخیدم
اما همین لحظه از سمت دیگه ای یه دوربین فلش زد
عثمان عصبانی گفت
- نکنه میخواین کارت عکاسیتون رو باطل کنم
با این حرفش دیگه فلش نخورد
کمرمو نوازش کردو تو گوشم گفت
- بریم هانا
سر تکون دادمو همراهش راه افتادم
آروم گفتم
- فقط کافیه بابا اینا عکس هارو ببینن
- فکر نکنم ببینن چون اهل خوندن مجلات زرد نیستن
- نمیدونم ... اما ببینن دردسر میشه
- چرا ؟ ! مگه میخوایم چکار کنیم
با خجالت آروم خندیدم و گفتم
- خب بلاخره نگفته من اینجام
نگهبان ورودی برامون تعظیم کرد
بدون پرسیدن کارت شناسایی کنار رفت
وارد شدیمو عثمان گفت
- میخوای الان زنگ بزنی بگی؟ یا خودم بگم ؟
فوری گفتم
- نه نه ... الان نه ... بعد خودم میگم.
عثمان مشکوک نگاهم کرد
اما دیگه رسیده بودیم به مسئول سالن
برای همین چیزی نگفت و رو به مسئول سالن گفت
- میز vip خالی هست ؟
- میز نه قربان اما کابین vipخالی هست .
عثمان سری تکون دادو رفتیم سمت در انتهای لابی
آروم گفت
- خب کابین از میز هم بهتره یه فضای خصوصی با دید خوب از کلوپ
- من تا حالا کابین ندیدم
عثمان خم شد
کنار گوشم آروم لب زد
سلام دوستان به یه تایپیست نیاز دارم که بهش ویس بدم برام تایپ کنه هر کسی توانشو داره و تجربه و سابقه کار تو این زمینه داره به ربات کانال پیام بده 🌹