#24

#24


چشمامو رو هم فشار دادم

سرم بدجوری درد میکرد

کلاغ...صدای قار قار... تنگه...

تو جام چرخی زدم

ساعت چنده؟!

چشمامو باز کردم و چرخیدم سمت دیوار و ساعتو نگاه کردم

چطور ممکنه انقدر خوابیده باشم؟!!!

ساعت هفت بود!!!

از جام پاشدم که برم بیرون ولی یه لحظه سرم گیج رفت

لبه میز رو گرفتم که نیوفتم

سرم رو بدنم سنگینی می‌کرد

چند بار پشت هم پلک زدم

سرمو بالا گرفتم و دوباره به طرف بیرون راهی شدم

هوا هنوز بین تاریکی و روشنی بود

مامان و بابا توی حیاط بودن

رفتم تو آشپزخونه تا یه چیزی بخورم

از تو یخچال یه هلو برداشتم و گازی بهش زدم

با اولین گاز و چشیدن مزه هلو بیشتر گرسنم شد

گاز دومو زدم

«آتوسا...»

صدایی رو پشت سرم شنیدم

چرخیدم و اطرافمو نگاه کردم

کسی نبود...

باز برگشتم سمت یخچال و گاز دیگه‌ای به هلو زدم

«آتوسا...»

صدایی رو باز شنیدم و بعد از چند ثانیه حس کردم کسی از پشت یه تیکه از موهامو کشید...

آروم برگشتم سمت صدا که یهو لی لی رو دقیقا روبرو صورتم دیدم

جیغ آرومی کشیدم که سریع دستشو گذاشت رو دهنم

«منم منم نترس!»

دستمو رو سینم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم

لی لی دستاشو برداشت

«لی لی صدبار بهت گفتم...چرا نمیتونی آروم و نرمال بیای!!!»

لی لی لپاش سرخ شد

«ببخشی نمی‌خواستم بترسونمت!»

«عیبی نداره!»

لی لی بیرونو نگاه کرد و سریع شروع کرد به حرف زدن

«آتوسا خیلی وقت نداریم...اتفاقی که واست افتاد یه هشدار بود! اون کلاغ از خبرچینای اهریمن بود! باید هرچی زودتر کلیدا رو پیدا کنی!»

«داری میگی اهریمن منو پیدا کرده؟!»

«یه روز طول می‌کشه تا خبر به دستش برسه و بیاد اینجا!!! باید فردا کلیدا رو پیدا کنی!»

«اخه چجوری فردا سه تا وسیله رو از خونه خان بدزدم!!! بعدم من فقط یکیشو پیدا کردم!!»

لی لی چند ثانیه چشماشو بست

«تو قفلو پیدا کردی... یه کلید هم هست...کلید همون قفل هم باید پیدا کنی!! من تا همین جا میتونم بهت کمک کنم شی سومو خودت پیدا کن!!»

«آخه چجوری برم اونجا دوباره؟»

«نزدیکای نیمه شب...وقتی که همه رفتن...برو اونجا...در بازه...نیم ساعت وقت داری...»

«چی؟!»

صدای در ورودی بلند شد و مامان و بابا داشتن میومدن تو

«بزودی می‌بینمت!»

لی لی اینو گفت و غیب شد

من باید چیکار کنم؟

بدنم از استرس یخ کرد و ضربان قلبم بالا رفت

«دخترم حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟ هنوزم سر درد داری؟»

با صدای مامان به خودم اومدم

«آره مامان جان خوبم... فقط گشنمه یکم!»

مامان اومد تو آشپزخونه

«بیا تا واست غذا گرم کنم یه چیزی بخور از ظهر همش خواب بودی!»

بابا بعداز اینکه جورابشو دراورد اومد سمتم

«حالت خوبه دخترم؟ »

«آره بابا خوبم نگران نباش!»

بابا دستشو برد گوشه پیشونیم و سرمو نگاه کرد

«کلاغم کلاغای قدیم!!! تاحالا تو عمرم ندیده بودم کلاغ به آدمیزاده حمله کنه!»

لبخندی زدم

«دیگه شانس منه!»

بابا پیشونیمو بوسید و دستی رو سرم کشید

از کنارم رد شد و رفت پیش مامان

«امشب اخرای شب قرار شد با اهالی جمع شیم تو باغ خان...نمی‌دونم آتوسا هم ببریم یا نه!»

با شنیدن حرفی که زد چشمام نزدیک بود از حدقه بزنه بیرون!

سریع برگشتم سمتشون

«وای نه شما برین من می‌خوام استراحت کنم سرم درد می‌کنه هنوزم...»

مامان چشاشو ریز کرد و نگام کرد

«چجوری با این حالت تنهات بذاریم بریم؟ماهم نمیریم!»

«وا مامان!! من که بچه نیستم!! بعدم من اون موقع که شما برین من خوابم تا برگردین مگه چقدر طول می‌کشه؟»

مامان بدون هیچ حرفی فقط نگام کرد

بابا برگشت سمتم و با خنده گفت

«دخترم دیگه بزرگ شده... خودش می‌تونه از عهده خودش بربیاد...»

لبخند پهنی زدم و رفتم صورتشو بوسیدم

«مرسی بابا جونم!»

بشقاب غذامو برداشتم و رفتم تو اتاقم

باید امشب قال این قضیه رو بکنم!!

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page