24

24


ناراحتی در صدایم آشکار بود. اشکین ناامیدانه نگاهم کرد. دستش را باال آورد و چانه ام را نرم گرفت. کمی مکث

کرد و بعد انگشت شستش را به روی لب هایم کشید و با لحنی ؼم بار گفت:

_چه فایده؟ وقتی دیگه نه اینها و نه صاحبشون برای منه.

بؽض بدی در گلوم نشست. قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد که باعث شد اشکین چشمانش را باال بیاورد و به

چشمانم نگاه کنم. با لحنی نیمه امیدوار گفتم:

_میشه. اگر تو بخوایی و با من همکاری کنی میشه. دوتامون نجات پیدا می کنیم و دوباره مال هم می شیم..

به پهلو به درخت تکیه داده بودم و حرفم را می زدم. تکیه ام را کامل از درخت گرفتم و دو دست اشکین را در دستان

بی جانم گرفتم و با بی جانم فشردم.

_خواهش میکنم اشکین. انقدر ناامید نباش ما باهم میتونیم راهی پیدا کنیم.

اشکین بی توجه به حرفم دستانش را از دستانم بیرون کشید و خودش دستانم را گرفت. دستانش گرم بودند و آرام

بخش. فشار کوچکی به آن ها وارد کرد و بعد دست چپش را بلند کرد و به گونه ام نشاند. با لحنی نگران و با قیافه ای

که با اخم بود گفت:

_سرمین چرا انقدر سردی؟؟

بی حوصله گفتم:

_بخاطر فشار های این چند روزه فکر کنم فشارم افت کرده. هیچی از گلوم پایین نمیره. خودت که عادتم رو میدونی.

لحنم تؽییر کرد و رگه های امید درونش جوانا زد:

_ولی وقتی دوباره مال هم بشیم همه چیز درست میشه..

اشکین لبخند نیمه جانی زد و گفت:

_حاال تو دربارش فکر کردی؟ میدونی باید چیکار کنیم.

قیافه ای جدی به خودم گرفتم و آرام ولی محکم گفتم:

_اره. باید فرار کنیم.

اشکین با چشمانی گرد شده نگاهم کرد با صدایی نسبتا شاد گفتم:

_خوبه نه؟ از اینجا فرار کنیم میریم پیش باباجونم واسش همه چیز رو تعریؾ می کنیم بعد هم باباجون طالقم رو

ؼیابی میگیره. بعد من و تو باهم عقد می کنیم میرم شهری دیگه یا اصال از ایران میریم.

و با ذوق نگاهش کردم تا جواب او را بشنوم کمی از حالت تعجبش خارج شده بود. چیزی نگفت طاقت نیاوردم و

دستش را گرفتم و فشاری دادم.

_خوبه اشکین نه؟

اشکین با حالتی سرخورده نگاهم کرد و با ؼم گفت:

_سرمین. نمیشه. مگه بچه ای که این حرفو میزنی. ما دیگه راهی نداریم مال هم شیم، حتی بهم فکر کردنمون هم

گناه.عشق بیمونم ممنوعه است. اصال میدونی کسی بفهمه چی میشه؟

مکثی کرد و با پوزخند ادامه داد:

_تو االن دیگه مال بابامی. نه من.

اشک هایم سرازیر شد. چرا اشکین نمیخواست برای نجاتمان قدمی بردارد. بلند شدم و روبه رویش ایستادم با گریه و

بلند گفتم:

_بزار هر خری میخواد بفهمه، بفهمه. من از خدامه به گوش اون بابای نکبتت برسه. منو از چی میترسونی؟ من تو

رو میخوام تو رو. من اشکین رو میخوام نه اون پیر مرده هوس باز کثافت که به خودش اجازه داده زن دوم بگیره. 

اونم نه هم سن و سال خودش یکی که حتی از دختر خودش هم کوچیک تره.

پایم را مانند بچه ها به روی زمین کوبیدم گریه ام شدت گرفت. تقریبا زجه میزدم.

_من تو رو میخوام. اشکین چرا نمیخوایی واس نجاتمون کاری کنی؟ اصال اگر تو نیایی یا خودمو می کشم یا خودم

تنها از اینجا فرار می کنم.

اشکین از سر جایش بلند شد و مرا در آؼوش گرفت دستش را پشت سرم گذاشت و به سینه اش فشرد. هیچ وقت طاقت

اشک ریخت من را نداشت حاضر بود جان دهد ولی اشک مرا نبیند. اشکین سعی می کرد آرام ام کند. در گوشم نجوا

کرد.

_ششش عزیزم. ششش اروم باش قربون چشمات بشم گریه نکنه فدات شم. میدونی میمیرم اشکت رو ببینم.

آرام و با احتیاط سرم را بوسه ای زد و لب هایش را به گوشم چسباند و گفت:

_باشه عزیزم. باشه هرچی تو بگی. باهم از اینجا فرار می کنیم. ولی االن نمیشه باید بزاریم کمی بگذره توجه ها از

روی تو کم بشه منم تا اونجایی که میتونم پول جمع کنم. اون وقت دوتایی باهم فرار می کنیم.

با حرفش آرام شدم گریه ام بند آمد اشک هایم را پاک کردم. سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. دستم را باال

بردم و چانه اش را گرفتم و روی پنجه پاهایم بلند شدم. 

خواستم بوسه ای بر گونه اش بکارم که سرش را عقب کشید. با تعجب و دلخوری نگاهش کردم. لبانش را با زبانش

تر کرد و گفت:

_سرمین. بهتر داخل این مدتی که اینجا هستیم یکم فاصلمون رو حفظ کنیم. برای هر دومون بهتره. احساس میکنم

بعدش عذاب وجدان خفم میکنه برای اینکه دست زدم به چیزی که مال بابامه.

با اخم از او جدا شدم و با اعصبانیت جوابش را دادم:

_من مال او نیستم. این رو تو گوشات فرو کن.

با اخم و دلخوری رویم را از او گرفتم و پشتم را به اشکین کردم و به طرؾ خانه برگشتم. درون باغ با اینک اویل

شهریور ماه بود ولی نسیم خنکی می وزید و من بخاطر ضعفم و سردی دست و پایم سردم شد. وارد خانه شدم کسی

درون سالن نبود به طبقه باال رفتم. وارد اتاق که شدم نور زیادی به داخل اتاق می تابید و من از نور فراری بودم و

جاهای تاریک را برای استراحت و پیدا کردن آرامش ترجیح میدادم. از اتاق خارج شدم. نمیدانستم کدام اتاق برای کی

است؟ فقط اتاق اشکین را میدانستم کدام است. آرام به طرؾ آخر راه رو قدم برداشتم و جلویی در آخرین اتاق ایستادم.

آرام دستگیره در را کشیدم و از الیی در به دورن اتاق نگاه کردم. خیلی تاریک بود در را بیشتر باز کردم تا نور

وارد اتاق شود. کسی درون اتاق نبود پریز برق را زدم. اتاق ساده 1۱ متری سفید رنگ بود و رو به رویم چند دست

لحاؾ و تشک بود که پارچه ای به روی آن ها کشیده شده بود. و رو به روی آن ها کمد دیوار. به داخل اتاق رفتم.. 

اتاقش فقط یک پنجره کوچکی داشت که با پرده های تیره پوشیده شده بود و اتاق را تاریک کرده بود. به داخل رفتم

درا بستم. پارچه روی لحاؾ و تشک ها را کنار زدم و تشکی پهن کردم و بالشتی برداشتم و لحاؾ را رویش گذاشتم. 

چراغ را خاموش کردم و به روی تشک خزیدم و پتو را تا گردنم باال کشیدم. کم، کم تحت تاثیر شرایط اتاق خوابم

برد.

***

با فریاد کسی وحشت زده از خواب پریدم. گیج و منگ دور اطرافم را نگاه کردم تاریک بود. کور مال کور مال خودم

را به در رساندم و در را باز کردم. با برخورد نور چراغ به چشمانم اذیت شدم و چشمانم را سریع بستم و با دستانم

مالش شان دادم. با صدای داد دوباره از جا پریدم.

_یعنی چی نیستش؟ کجا رفته؟

به طرؾ صدا رفتم. صداها از پایین بود.

)یعنی چی شده؟ نکنه برای اشکین اتفاقی افتاده؟(به طرؾ پله ها رفتم و از باال نگاهی انداختم. خان و فکر کنم سه نفر

از خدمه جلویش ایستاده بودند. با شک از پله ها پایین رفتم در سمت راست ام تان زر خاتون و ساناز و آسوده بانو با

صورت های در هم نشسته بودند. دقیق پشت سر خان به روی پله سومی ایستادم. مریم و زنی دیگر سرشان را باال

آوردن و تعجب زده نگاهم کردند.

خان سرش را باال آورد خواست حرفی به آن ها بزند که دید حواس آن ها به پشت سرش است. سرش را آرام به طرفم

برگرداند و با دیدنم اخم هایش بیشتر درهم کشیده شد. و بعد در آن واحد سمت چپ صورتم سوخت و به سمت چپ

پرت شد.تعجب کردم ناخداگاه دستم باال آمد و روی گونه ام نشست کمی بعد با چشمانی بزرگ شده سرم را به طرفش

برگرداندم و ناباورانه به چشمانش خیره شدم.

_کدوم گوری بودی؟ داشتی چه ؼلطی می کردی که ؼیبت زده بود.

ولی من به جایی پاسخ دادن به او هنوز داشتم ناباورانه نگاهش می کردم. اخم هایم در هم کشیده شد. اشکین را دیدم

که متعجب از جو به وجود آمد وارد خانه شد. اخم هایش را در هم کشید و سرش را تکان خفیفی داد. با صدای داد

خان از جا پریدم:

_با توام دختره نفهم می گم کدوم گورستونی بودی که همه جارو زیر رو کردیم ولی پیدات نکردیم؟

اشک هایم همانطور سرازیر می شدند و با سکوت نگاهش می کردم. صدای عصبی تان زر خاتون از سمت راستم

بلند شد:

_مگه با تو نیست. کری؟ نمیشنوی؟ یا اینکه اللی نمیتونی جواب بدی؟

حرؾ های تحقیر کنند شان و لحن زننده آن ها بد لطمه ای به منی که از گل نازک تر نشنیده بودم، ولی در این یک

ماه اخیر هزار جور بال سرم آمد بود وارد کرد. حرفشان برایم سنگین بود.

_میگی یا یکی دیگه بخوابونم زیر گوشت.

اشکی هایم را پس زدم و دو پله را پایین رفتم و با جیػ و داد مانند خودش جوابش را دادم:

_دهنت رو ببند. بار آخر باشه دست رو من بلند میکنی و صدات رو واسم میندازی رو سرت. خیلی نگران بودی

چشمای کورت رو باز می کردی دو تا اتاق پایین تر رو میگشتی میدیم. مرتیکه نفهم اگر فهم و شعور داشتی که

اینطور با من رفتار نمی کردی. اگر خیلی واستون مهم بودچشماتونو باز می کردید خوب می گشتید.

از عصبانیت به نفس، نفس افتاده بودم همه در این سه روز سرمینی ساکت و منزوی حرؾ گوش کن دیده بودند. ولی

نمیدانستند آن شخص منحوس سه روز سرمین واقعی نیست. همه با تعجب نگاهم می کردند. بعد از چند ثانیه خان چند

قدم به طرفم برداشت از ترس اینکه دوباره زیر گوشم بزند و دوباره تحقیر و خوارم کند پیش دستی کردم و با اخم و

حرص دستم را به روی سینه اش گذاشتم و محکم به عقب حلش دادم. چون انتظار نداشت چند قدم عقب رفت و

صدایی هعی یکی از زن ها بلند شد اجازه هیچ عکس العمل دیگری را ندادم و بلند گفتم:

_برو گمشو..

و بعد بالفاصله تند، تند از پله ها باال رفتم و به درون اتاقم پناه بردم و در را قفل کردم. با عصبانیت به طرؾ تخت

رفتم و رویش نشستم. کم بود هر بالیی سرم آورده بود حال داشت جلویی همه خوار و خفیؾ ام می کرد نمیدانم او چه

دشمنی با من دارد که دست از سرم بر نمیدارد.پوفی کشیدیم. کالفه بودم این لباس ها هم کالفه تر ام می کرد در آن ها

راحت نبودم و بهشان عادت نداشتم. عصبانی بودم کالفه بودم نمیدانستم برای تخلیه اش چه کنم. درمانده به روی زمین

چهار زانو نشسته بودم و تکان می خوردم. با صدایی در به خودم آمدم.

_خانم.

صدایی مریم بود انگار او موظؾ بود که کارهای مرا انجام دهد یا در موارد الزم صدایم کند.

_بله؟ چیکار داری؟

با تردید گفت:

_خانم وقت شامه. آقا گفتند که صداتون کنم.

با شک گفتم:

_کدوم آقا؟

_نویان آقا.

با حرص دندان هایم را رویم فشردم و نفسم از بین آن ها خارج کردم بلند گفتم:

_من شام نمی خورم. این هم به اون اقات بگو که من نمیخوام حتی ببینمش اون وقت بیام سر یه سفره باهاش شام

بخورم مرتیکه عوضی.

دیگر صدای از پشت در نیامد بلند شدم و با حرص از اول تا آخر اتاق شروع به قدم زدن کردم و هرچه فحش بود

نثار نویان و جد و آبادش کردم. انقدر راه رفتم که سرم دیگر داشت گیج می رفت. دوباره با صدایی در به خودم آمد و

از الیی دندان هایم گفتم:

_بله..

مریم بود.

_خان م میشه یک لحظه در رو باز کنید؟

اخم هایم را در هم کشیدم و به طرؾ در رفتم.

_برای چی؟

_براتون شام اوردم که بخورید ضعؾ نکنید. سه روزه جز هوا یا یک تیکه سوپ چیزی نخوردید درو باز کنید سینی

رو بیارم تو بعد دوباره ببندید.

حوصله بحث با او را نداشتم.

_تنهای؟

_بله.

باشه ای گفتم و در را باز کردم مریم با سینی شام وارد شد و جلو آمد آن را به روی زمین گذاشت. با نگاهم دنبالش

می کردم به طرفش رفتم و روی زمین نشستم. تشکر زیر لبی کردم و او رفت. میلم به ؼذا نمی کشید و عصبانیت بد

ترش کرده بود. لیوان آب را برداشتم و کمی از آن خوردم و به اعصابم کمی مسلط شدم. بشقاب برنج و خورشت را

جلویم گذاشتم ولی جز یکی دو قاشق به زور و کمک آب چیزی از گلوم پایین نمی رفت. سینی را همانجا به روی

زمین رها کردم..

نزدیک به ساعت 12 شب حوصله ام واقعا سر رفته بود دیگر واقعا کالفه شده بودم. هیچ کار نمیتوانستم بکنم به

ناچار مجبور بودم بخوابم نفس عمیقی کشیدم و به سرویس بهداشتی رفتم و بعد از انجام کارم از سرویس بهداشتی

خارج شدم و به طرؾ کمد لباس ها رفتم و به ناچار مانند دیشب یک دست از آن لباس های خانگی برداشتم و با

انزجار پوشیدم. بدم می آمد خودم را در آینه نگاه کنم. چراغ ها را خاموش کردم و پرده ها را کیپ کردم که فردا نور

افتاب اذیتم نکند به طرؾ تخت رفتم و پشت به پنجره دراز کشیدم. نمیدانم چقدر گذشت بود که داشت کم، کم چشمانم

گرم می شد که با صدای باز شدن در هوشیار شدم. اخم هایم در هم کشیده شد. یادم افتاد که یادم رفته بود در را قفل

کنم از خنگی خودم دوباره عصبی شدم. دوست داشتم خودم را حلق آویز کنم. االن دوباره می آمد و به من می چسبد. 

از او متنفر بودم. حالم از خودش، مادرش، خواهرش، زنش، دخترش و کل جد و آباد و خاندانش بهم می خورد.

با فرو رفتن تخت چشمانم را بستم تا فکر کند خوابم و کاری بامن نداشته باشد. ولی با احساس گرمای بدنش نزدیکم و

حلقه شدن دستانش به دور کمرم سریع چشمانم را باز کردم. با سرعت و انزجار از بؽلش خارج شدم و از او فاصله

گرفتم، و به روی لبه تخت خوابیدم. طوری که با یک تکان با صورت به روی زمین می افتادم. چند ثانیه گذاشت

انگار دست از سرم برداشته بود خداراشکرکردم و چشمانم را بستم تا شاید خوابم ببرد.

_سرمین..

با شنیدن صدایش چشمانم را باز کردم. چرا دست از سرم بر نمیدارد؟ جوابش را ندادم. دوباره صدایم زد:

_سرمین خانم.

سکوت کردم.

_سرمین جان.. عزیزم.. خانم جوابم رو نمیدی؟

با انزجار از طرز حرؾ زدنش صورتم را جمع کردم. مثال میخواست با نرمش کالمش رامم کند و از دلم در بیاورد

ولی نمیدانست که قهرم الکی بود و بیشترین دلیلش بخاطر ظلم و بالهایی بود که سرم آورده بود.

نزدیک شدن دوباره اش را به خودم حس کردم ولی اگر کمی دیگر تکان می خوردم از تخت می افتادم. دستش به سر

شانه ام خورد که ناخداگاه سیخ به روی تخت نشستم و اخم هایم را در هم کشیدم. او هم بلند شد نشست و دست چپش را

تکیه گاه بدنش کرد. با اخم و نفرت و کینه نگاهش کردم ولی فکر نکنم در این تاریکی چیزی دیده باشد. صدایش بلند

شد:

_قهری عزیزم؟ ببخشید دستم بشکنه که روت بلند شد ببخشید عزیزم اشتباه کردم. خیلی نگران شدم گفتم نکنه منو

تحمل نکردی و رفتی یا اینکه گم شده باشی همش تقصیر خدمه است که خوب نگشتند.

مکثی کرد و کمی نزدیکتر شد و ادامه داد:

_حاال تو آشتی کن گلم من قول میدم دیگه هیچ وقت تکرار نشه.

دستش را جلو آورد و خواست در آؼوشم بکشد که سریع عقب کشیدم و انگشت اشاره ام را به طرفش گرفتم و با خشم

گفتم:

_فقط دستت به من بخوره خودم قلمش میکنم. بعدم ان شاءهللا بشکنه، باید هم بشکنه اون دستی که کنترل نمیشه سر یه

زن به ناحق بلند میشه. بعدم اشتباهای خودت رو نزار گردن این و اون تو خودت اگر خیلی نگران بودی بلند می شدی

می گشتی که اینطور من به ناحق و بی دلیل جلویی اون همه آدم خوار و خفیؾ نکنی. اونوقت بالفرض میزاشتم میرفتم

بیرون به تو چه آخه ها به تو چه؟ یا اینکه اصال میزاشتم میرفتم از اینجا به تو چه؟ چیکار می؟ ازت بدم میاد.

از جایم بلند شدم که مچ دستم را گرفت و با خشمی که سعی در کنترلش می کرد گفت:

_شوهرتم. شوهرت این رو تو اون گوشات فرو کن. بار آخرم باشه با شوهرت اینطور حرؾ میزنی و زبون درازی

میکنی چون دفعه دیگه اینطور جوابت رو نمیدم توام ؼلط میکنی بدون اجازه من پاتو حتی از اتاق بیرون بزاری.

به شدت مچ دستم را از دستش خارج کردم و با خشم و نفرتی آشکار گفتم:

_تو هیچ کس من نیستی. منم هرجوری بخوام حرؾ میزنم چون طرز حرؾ زدنم اینه نمیخواستی پاتو از گلیمت

درازتر نمی کردی و دندوناتو تیز نمی کرد واس یه دختر نوجوون.

بعد بالشت را برداشتم و پتو را کشیدم و روی فرش گذاشتم. با حرص بالشت را به روی زمین گذاشتم و خودم به

رویش دراز کشیدم و پتو را به رویم کشیدم. خوشحال بودم که توانسته ام از او دور باشم. حداقل یک مدت از شرش

خالص شوم. چشمانم را با حرص بستم تا کمتر حرص و جوش بخورم و عصبانی شوم.

نمیدانم چند ساعت گذشته بود ولی خوابم نمیرد از یک طرؾ فکر و خیال هایی که هر لحظه به تعدادشان بیشتر می

شود و از طرؾ دیگر سفت بودن زمین و راحت نبودن آن. سرم را هم میزدند حاضر نبودم که به تخت پیش او

بازگردم به ناچار بلند شدم و به طرؾ کمد رفتم. درش را که باز کردم صدای بدی داد که ابروهایم ناخداگاه باال رفت

و سریع دست از کار کشیدم. نگاهی انداختم. پتوی از کمد برداشتم. زیرچشمی نگاهش کردم معلوم بود خواب بوده

است که حال وحشت زده به روی تخت نشسته بود. بی توجه به او پتو را به روی زمین پهن کردم و بالشت را هم

باالیش گذاشتم.

_بیا روی تخت بخواب. این چه کاریه آخه ؟کمرت درد می گیره. بچه بازی رو کنار بزار بیا بخواب تا منم با خیال

راحت بخوابم.

پوزخندی زدم خیال راحت نه که تا االن با خیال ناراحت خوابیده بودند. بدون اینکه نگاهش کنم با لحنی بی تفاوتی

گفتم:

_اینجا جام راحت تره.

و بالفاصله به روی زمین دراز کشیدم و پتو را رویم کشیدم.باز هم با اینکه پتو کلفت و پشمی بود ولی باعث نمی شد

سختی زمین را حس نکنم. به روی زمین خوابید عادت نداشتم از زمانی که یادم می آید به روی تخت نرم و گرم خودم

بود ولی از وقتی به این روستای کوفتی آمدم به روی زمین می خوابیدم و کمر درد گرفته بودم. نمیدانم چقدر گذشت

که چشمانم به روی هم افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم.

با حرکت دست های خان روی تنم بیدار شدم

لباس هایم را کنار زد و ...

Report Page