24

24


#کوازار 

#24

ساتی با شوک به من نگاه کرد .

سام همین لحظه پرید.

نفس راحت کشیدم

اما چشم های ریز شده ساتی نشون میداد منتظر دلیل رفتار منه

دستش رو رها کردم ، تنها چیزی که به فکرم رسید رو گفتم 

- خیلی مواظب باش غروب ها این منطقه خیلی خطرناک میشه .

با همون نگاه دقیق فقط سر تکون داد. 

برگشت سمت در و گفت 

- میتونم از فردا ماشینمو بیارم داخل. یه ماشین تها سر خیابون اینجا خیلی امنیت نداره 

باید اول با سام مشورت میکردم

اما ساتی جلو در ایستادو برگشت سمتم

حیاط بزرگ این عمرات جاید ده تا ماشین دیگه هم داشت

برای همین هر جواب دیگه ای غیر عادی بود 

نفس خسته ای کشیدمو گفتم

- باشه مشکلی نیست 

- کلید پارکینگو بهم میدین؟

لعنتی ... همینو کم داشتم که کلید اینجارو بخواد 

مکث منو که دید گفت 

- مشکلی نیست . زنگ میزنم برام در پارکینگو باز کنید 

- خوبه ...

سری تکون دادو با خداحافظ زیر لبی از ساختمون زد بیرون 

نفس راحت و کشداری کشیدم

صدای رابین از سمت اتاق ها اومد که گفت 

- رفت بلاخره ؟

بر

شتم سمتشو گفتم 

- آره ... مشکلی پیش اومده ؟

با نیش باز به صورتش اشاره کردو گفت 

- تا حدودی !

با دیدن صورت بدون ته ریشش خندیدمو گفتم 

- کشتین شما دوتا هم با این استتار کردن .

نشستم پشت سیستم 

دستی به موهام کشیدمو شعله های پائین موهامو آزاد کردم .

بنیامین هم اومد بیرون و به سمتمون اومد

اونم موهاش به حالت قبل برگشته بود 

حالا چشم های هر دو به رنگ اصلی برگشته بود 

اونا هم نشستن و رابین گفت 

- امیدوارم تو یه هفته کارو جمع کنه. خیلی سخته تمرکز کردن وقتی مجبوری ظاهرتو مخفی کنی .

بنیامین مشغول وصل کردن سیم های جدید شدو گفت 

- بهتره تو دیدش نباشیم. چون شک دارم یه هفته یا تموم شه 

با این حرف سری تکون دادمو رابین پرسید

- راستی ، چی بالا منفجر شد که سام اینجور عصبانی برگشت پائین 

آهی کشیدمو گفتم 

- خب ... اون صدای انفجار مربوط به چندتا خازن بود اما ...

بنیامین دقیق نگاهم کردو گفت 

- اما چی؟

- اما فکر کنم عصبانیت سام از چیز دیگه ای بود 

خودمو درگیر سیستم نشون دام تا بحث ادامه پیدا نکنه 

دوست نداشتم پشت سر سام حرف بزنم .


داستان از زبان ساتی:

هوا داشت تاریک میشد

سوار ماشین شدم و در رو کوبیدم 

- چون من رئیسم ؟ آره ! اینم شد دلیل ؟

با حرص قفل مرکزی رو زدمو ماشینو روشن کردم 

- پسره مغرور از خود راضی ! حالا رئیس 4 نفر بودن انقدر کلاس گذاشتن داره ؟!

خیلی زورم گرفته بود 

کلا 4 نفر زیر دستش هستیم

اونوقت طوری نگاهم کرد انگار رئیس هزار نفره .

درسته چهره آروم و نسبتا جذابی داره .

اما همش تا وقتیه که حرفی نزده 

تا حرف میزنه اون صورت آروم و چشم های یخی تبدیل میشن به عذاب الهی از بس که بد حرف میزنه 

از سراشیبی منطقه خارج شدمو وارد اتوبان شدم

چهره سام تو صورتم مرور شد 

از اون چهره هائیه که با خودت میگی این یه مرد موفقه . از اون نوع موفقیت که یه کانون گرم خانواده هم پشتش هست و اهل زندگیه .

اما وقتی حرف میزنه میگی این کیه دیگه ! انقدر سخت !

انگار کینه شخصی داره با آدم .

نفس عمیقی کشیدمو پشت چراق قرمز ایستادم

اصلا به درک که اخلاق نداره . مهم اینه معمای ذهنم اینجا حل میشه و حساب باکیم شارژ میشه 

یاد سیستمپسر ها افتادم .

کاری که پیش برده بودن انقدر ساده و ابتدایی بود که شک کردم اصلا سر رشته ای تو این زمینه داشته باشن !


فردا حتما باید از پسرا بپرسم کدوم دانشگاه درس خوندن 

چراق سبز شدو حرکت کردم 

اما دوباره همه جا تو یه لحظه غرق نور شد 

خدای من ...

دوباره ... دوباره وسط مرکز انرژی بودم ...




🔞🔞🔞🔞🔞🔞

دستشو رو سینه ام کشید.

باورم نمیشد تو پارکینگ . تو ماشین مشاورم نشسته بودمو اون داشت دستمالیم میکرد.

و من ...

من داشتم لذت میبردم.

نوک سینه هام انقدر تحریک شده بود زده بود بیرون. مهرداد فشاری به سینه ام دادو دستشو آروم برد پائین. از کمر شلوارم آروم دستشو برد داخل و کنار گوشم گفت 

- بزار ببینم پرده ات چه مدلیه. اگر حلقوی نبوداز عقب...


پارت واقعی از رمان واقعی #عشق_سخت اینجا بخونین 👇👇 با هشتک #سخت همه پارت هارو پیدا کنین

https://t.me/joinchat/AAAAAFBais-RdFfUfzVQXw

Report Page