24

24

Behaaffarin

صبح با صدای داد زدن مامان از خواب پریدم...

زمان و مکان از دستم خارج شده بود.

تا چند لحظه نمیدونستم کجا هستم و چی شده.

چشمام میسوخت

روی صدای مامان تمرکز کردم:

«روزی که داشتین میرفتین من بت چی گفتم؟»

کمی مکث کرد.

ادامه داد:

«جواب من رو بده. بهت چی گفته بودم؟؟..... آفرین..... مگه نگفتی بیشتر از جونت ازش مراقبت میکنی؟؟؟؟ این بود مراقبتت؟ چی به سر دختر من آوردی که زندگی چند سال با زحمت ساخته بود رو رها کرده و جونش رو برداشته و فرار کرده از خونه‌ت؟»

باز اشکم سرازیر شد..

یعنی توی دید بقیه همچین کسی بودم؟

حتی مادرم...

همه من رو یه زن بدبخت میدیدن که همه چیزش رو از دست داده..؟

کسی که از دست شوهرش فرار کرده؟

دختری که دیگه چاره ای نداشته؟

مامان بازهم داد زد:

«حتی اگه به‌آفرین هم بخواد برگرده من دیگه نمیذارم. فکر دخترم رو از سرت بیرون کن»

دیگه صدایی نیومد..

حتما تلفن رو روی آرش قطع کرده بود..

 بلند شدم تا یکم آب به صورتم بزنم.

چهره خودم رو که توی آینه دیدم، حتی دل خودمم برای خودم سوخت.

چشم‌هام از شدت گریه ورم کرده بود..

رنگم پریده بود و لبام به سفیدی میزد.

سعی کردم موهام رو یکم مرتب کنم و اومدم بیرون.

مامان توی اشپزخونه داشت پیاز خرد میکرد

انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و تا یه ربع قبل داشته داد و بیداد میکرده

میز صبحانه رو جمع نکرده بود

من رو که دید گفت:

-       بشین عزیزم. الان برات چای میریزم

بی هیچ حرفی نشستم.

تکه ای نان برداشتم تا یه لقمه بگیرم.

مامان چای رو شیرین کرد و گذاشت کنارم.

خودش هم نشست و گفت:

- دیشب خوب خوابیدی؟

لقمه رو به زور چای قورت دادم و سرسری جواب دادم:

- آره خوب بود

سکوت برقرار شد.

بالاخره گفتم:

- آرش چی میگفت؟

مامان جواب داد:

-  چرت و پرت! من هیچوقت از این پسره خوشم نمیومد. همیشه بهم میگفتی چرا دوسش نداری و از من ناراحت میشدی. حالا دیدی چرا دوسش نداشتم؟؟ حتما باید کار به اینجا میکشید؟

عادت همیشگی مامانم همین بود

توی لحظات حساس، به جای دلداری دادن، به جای حمایت کردن، فقط زخم زبون میزد و غم آدم رو بیشتر میکرد.

حس میکردم که بازهم تصمیم اشتباهی گرفتم..

برگشتن به این خونه هم اشتباه بود...


Report Page