#24

#24


#پارت24

#رمان_برده_هندی🔞

با بیرون رفتن ارباب و دکترم نفسم رو کلافه دادم بیرون....

-عوضی نذاشت اون پسر خوشکله کمکم کنه لباس بپوشم،خودشم که با یه من عسلم نمیشه خوردش، یه پرستارم نفرستاد کمکم کنه...


همینطور که با خودم غر غر میکردم یه دستم رو زیر شکمم گرفتم با اون دست دیگمم به تخت چنگ زدم و اروم اروم خودم رو کشیدم پایین که یهو سرم گیج رفت و داشتم فرود میومدم روی زمین .

از ترس چشمام رو بستم و جیغ کشیدم اما بجای افتادن روی زمین نمیدونم کی منو گرفته بود توی بغلش...


از ترس به نفس نفس افتاده بودم و سرم رو توی سینه اش قایم کرده بودم....

که با استشمام بوی عطر تلخش جرقه ای توی ذهنم زده شد....

درست همون شب شوم..

همون شبی که ارباب با بی رحمانه ترین شکل ممکنه دخترونه هام رو گرفت،دقیقا همین بو رو میداد...

با ترس سریع چشمام رو باز کردم و سرم رو از توی سینش در اوردم که یهو با قرار گرفتن لبهامون روی هم جفتمون شوکه شدیم...

خواستم ازش فاصله بگیرم که محکم تر از قبل بغلم کرد و چنگ زد توی موهام و با ولع شروع کرد به مکیدن لبهای گوشتیم...

همینطور که با وحشی گری لبام و میخورد بلند شد و منو روی تخت خوابوند و بدون اینکه لباش و جدا کنه لباس بیمارستانم رو بالا زد و با دستای داغش شروع کرد به لمس کردن بدنم...



Report Page