24

24


24

همه چی بهم ریخته بود

کلافه گفتم 

- نه... خواهش میکنم... امشب بمونین ... بخاطر هانا ... اجازه بدین فردا بریم اهرام مصر و بعد طبق برنامه برگردین 

پدر هانا اخم کرد 

اما دوباره گفتم 

- من ازتون خواهش کردم آقای کلیتون 

با این حرف لب هاشو فشرد

هوارو از ریه هاش با حرص بیرون دادو گفت 

- نه بخاطر تو ... نه بخاطر پدرت... من فقط بخاطر هانا میمونم . اما با اولین بی حرمتی از اینجا میرم عثمان شک نکن 

لبخند زدمو گفتم 

- این لطفتون رو فراموش نمیکنم . ممنونم 

با این حرف به سرعت از اتاق زدم بیرون ...باید از هانا دلجوئی میکردم 

از زبان هانا :::::::::::

از تراس بزرگ و سنگی اتاقمون به باغ سنگی و آب نماهای قدیمیش نگاه کردم

اینجا شبیه نقاشی های بهش بود

اما اتفاقاتی که توش می افتاد اصلا شبیه بهش نبود 

پدر عثمان ...عموش و عمه و خاله اش... رفتار پدر خودم ... همه و همه دلمو میشکوند...

این اتفاقاتی نبود که برای عروسیم تو ذهنم بود. 

یه عروسی روائی و پر از عشق و آرامش 

در اتاق باز و بسته شد. میدونستم عثمان اومد تو . اما بر نگشتم سمتش. ازش ناراحت بودم . اومد پشت سرم ایستاد

دستش رو کمرم نشستو منو کشید تو بغلش 

اما خودمو جلو کشیدمو از آغوشش جدا شدم که عثمان گفت 

- هانا ... معذرت میخوام... من خیلی تنش داشتم امروز 

بدون نگاه کردن بهش گفتم 

- منم داشتم عثمان اما این دلیل نمیشه که بخوام با تو دعوا کنم 

دوباره بغلم کرد

کتفمو بوسیدو گفت 

- هانا ... معذرت میخوام ... تا اینجا خراب شد . بیا ناریم از اینجا به بعد خراب شه

نمیدونم گرمی بوسه عثمان بود یا آغوشش که نرمم کرد

Report Page