24

24

@blfanfiction

تقه ای که به در اتاق خورد از روی تخت کهنه پایین پرید و بی توجه به صدای جیر جیرش سمت در رفت و بازش کرد. یه پسر گنده خودش رو تو آغوشش انداخت.

_چطوری بی معرفت... دلم برات تنگ شده بود.

لیخند بزرگ و گرمی زد و دستش رو دور کمر پسر کوچک تر حلقه کرد.

_چطوری خورشید کوچولو؟

سان چشم غره ی بامزه ای رفت و با غرغر گفت

_پی... تاپ صدام کن. مامانم... اینجوری دوست داره این صد دفعه.

لبخند میو به قهقهه تبدیل شد. دلتنگ بود اما این دوری کمی ذهنش رو اروم کرده بود و روحیه ی خوبی رو بهش بخشیده بود. سان میو رو کنار زد و وارد اتاق ساده ی میو شد. اتاقی که فقط از یه تخت تک نفره، یه کمد و یک میز و صندلی قدیمی تشکیل می شد. با دیدن وضعیت پایه ی صندلی و تخت زنگ زدت ترجیح داد روی زمین بشینه. میو یاد روز های اول خودش افتاد. وسواسی تر از سان بود و هر لحظه منتظر بود از وضعیت اتاق و محلی که درش قرار داشت سکته کنه. اینجا حتی اب برای اشامیدن هم به اندازه کافی نبود. رو به روی سان نشست.

_چخبرا؟ این یک سال و نیمی که نبودم اوضاع چطور بود؟

با خنده ادامه داد

_نامه ها که فقط گله است.

اخمی روی چهره ی نونگ نشست.

_خوووب شد گفتیییی. بی معرفت ماها باید خبر رفتنت رو از اخبار بشنویم؟ پی گالف هنوز ازت عصبی و ناراحته. هفته ی اول فقط فحشت می داد. راستییی اهنگمون رفت رو صدر چارتای جهانی. اممم اهاااا برات نامه های بقیه رو هم اوردم. پی گالف، گان، پی کائو. دیگههه آهان فقط تو دور و بریات یه زن گالف راضیه یه پی توربو یه پی کائو.

میو با خنده گفت

_کاملا از نامه هاشون معلومه... گالف که تو همشداره باهام دعوا می کنه، گان مدام می نویسه دلتنگه، بابام ولی انگار تازه خیالش از بابتم راضی شده و تو هم که نامه هات سرشار از کلمات زیباییه که باید دنبال معنیش تو دایرةالمعارف بگردم. تو این همه فحش از کجا بلدی بچه اخه؟

سان زبونی براش دراورد.

_تازه مراعات سنت رو کردم پیرمرد. بهت احترام گذاشتم.

کمر سان از ضربه ی پی فراریش بی نصیب نموند.

میو به زور بلندش کرد تا با هم بیرون برن و کمک بقیه کنن. میو داخل یه چاله رفته بود به امید اب چاه حفر می کرد و سان بالا ی اون ایستاده بود. نمی دونست باید چیکار کنه. انتظار همچین فاجعه ای رو نداشت و میو درکش می کرد. خودش هم تا دو سه هفته همینطور بود البته اگر افسردگی ای که دچارش بود رو در نظر نمی گرفت که چطور حال روانیش رو بهم می ریخت. قرار بود سه ماه بمونه اما نتونست برگرده هنوز اماده ی برگشت نبود. شاید اخر این هفته با سان برمی گشت. هنوز مطمئن نبود.

موقع نهار حدس می زد پسر تازه وارد هم مثل خودش شوکه بشه و گرسنه بمونه پس از ظرف خودش نونی برداشت و بقیه رو توی ظرف اون ریخت.

_پی... پس خودت چی؟

میو لبخندی زد

_من عادت دارم اکثرا غذام رو میدم به بقیه بخورش. از کنار پسر بلند شد و از غذا خوری بیرون زد و با قدم هاش خیابان رو متر کرد.

از وقتی گالف رو دیده بود حسابی تغییر کرده بود و اگر کار اخرش رو کنار بذاره کاملا عوض شده بود. برای بقیه از خودش می گذشت، اخلاقش بهتر شده بود، صبر بیشتری پیدا کرده بود و بیشتر از قبل با ادم ها ارتباط می گرفت و رفتاراش، خنده هاش و حرف هاش دیگه فیک نبودن. تبدیل به همونی که نقشش رو بازی می کرد شده بود. چی توی اون پسر بود که اینطور اون رو درگیر کرده؟

شب برای مهمونش تشک انداخت و اون روی زمین خوابید. پسر بیچاره از تخت بدجوری ترسیده بود.

_پی... نمی خوای برگردی؟ چهار پنج ماه دیگه میشه دو سال که اومدی اینجا ها.

میو همینطور که نگاهش رو یه سقف دوخته بود با لحنی که دلتنگی توش مشهود بود گفت

_نمی دونم... شاید اخر هفته با تو برگشتم.

اخر هفته:

زیپ چمدونش رو بست. روز اولی که به این کشور اومد فکر نمی کرد دلش حتی برای افتاب سوزان و داغش هم تنگ شه و دلش نیاد به کشور خودش برگرده. آهی کشید. دسته ی چمدون رو گرفت و دنبال خودش کشید و از اتاقی که یک سال و نیم داخلش زندگی کرده بود با مشقت دل کند. با زبان دست و پا شکسته ای از بومی ها یاد گرفته بود از مردم اونجا با بغض خداحافظی کرد و همراه با سان سوار ماشین شد. تا فرودگاه نه با کسی حرف زد و نه ناهش رو از اطراف گرفت. با ورود به فرودگاه کارهای قبل پرواز رو انجام دادن. صندلیشون رو پیدا کردن و نشستن. مهاماندار ها حرکات و حرف های همیشگی رو به زبون اوردن. با بلند شدن هواپیما دور شدن از اون کشور قطره اشکی از چشم های میو به روی گونه هاش چکید. چشم هاش رو بست و کم کم به خواب رفت.

با رسیدن به بانکوک با صدای همراهش از خواب بیدار شد. دو تایی شونه به شونه ی هم پیاده شدن و چمدون هاشون رو برداشتن و از بین عکاس ها و طرفدار ها به زحمت گذر کردن و از فرودگاه خارج شدن. دو نفر اونجا ایستاده بودن. مادر سان و گالف. گالف سمت میو اومد و با اخم چمدن رو ازش گرفت.

_فکر نکن بخشیدمت ها... حالا حالا ها باید جواب پس بدی. پسره ی بیشعور احمق.

Report Page