239
hdyh*جسم مالیا*
ایان که از اتاق بیرون رفت، هوا رو با شدت از ریههام خالی کردم
خودم رو بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم
به جای خالی ایان نگاه کردم، پوزخندی زدم
تکیهام رو از تخت گرفتم و دستی به گردنم کشیدم
-چقدر ایان دیر بهوش اومد، تمام مدت مجبور بودم وانمود کنم بیهوشم
پاهام رو از تخت آویزون کردم، دستهام رو بهم کوبیدم و از تخت بلند شدم
جلوی آینه ایستادم، ناخودآگاه سوتی زدم
-چه اندام خوبی!
به شکمش دستی کشیدم، تخت تخت!
به تصویر خودم توی آینه خیره شدم، لبخند روی لبم خشکید و دستم سر خورد
اخم بین ابروهام نشست، خشم تموم وجودم رو گرفت
دستم رو روی زخم بازش گذاشتم و خواستم با تمام قدرتم بدنش رو از هم بدرم که، صدای در اومد و پشت بندش در باز شد
دستم رو که خونی شده بود رو با دست دیگهام پنهون کردم و برگشتم سمت در، سعی کردم با لحنی شبیه به لحن مالیا حرف بزنم
-چیزی شده؟
چشمهای ریز شدهاش رو بهم دوخت
-چجوری از روی تخت بلند شدین؟
چشمهام رو بهم فشردم، دستم رو روی زخم بدن مالیا گذاشتم و با حالت لنگزنون به سمت تخت رفتم و با صدایی مملو از درد شروع کردم به حرف زدم
-با درد و سختی ولی میخواستم زخمم رو ببینم
سرش رو تکون و به سمتم اومد و کیفش رو روی میز گذاشت
-بهتره دراز بکشین باید زخمتون رو چک کنم
باشهای گفتم و روی تخت دراز کشیدم
در کیفش رو باز و کارش رو شروع کرد
من هم توی افکارم غرق شدم
برای بار هزارم نقشهام رو مرور کردم
مهم نیست چی بشه، من اینکار رو میکنم
با نگاه خیرهی پزشک از افکارم بیرون اومدم
-چیزی شده؟
سعی کرد رنگ بهت رو از چشمهاش پاک کنه
-نه، کار من تموم شد بااجازه میرم
سرم رو تکون دادم، احترام مختصری گذاشت و از اتاق خارج شد