236

236


از آغوشش جدام کردو لحظه ای بعد به جای چشم های ویهان چشم های گرگش بود که خیره به من بود ...

چقدر دلم برای گرگش تنگ بود

ید بهتر بود بگم گرگم

بی اختیار دستمو دور گردنش خلقه کردمو سرمو تو موهای نرمش فرو کردم 

زیر لب گفتم 

- چطور ممکنه گرگ سفید و مشکی ...

ویهان زوزه کشید ...

واقعا من هیچوبت گرگ ابلق ندیده بودم

گرگینه ها همیشه تک رنگ بودن 

اما ویهان کاملا موهای گ گش دو رنگ بود

انگار ترکیب دوتا گرگ سیاه و سفید بود 

شاید ترکیب گرگ منو خودش ...

ویهان نشست رو زمینو من پشتش قرار گرفتم 

سرمو دوباره تو موهاش فرو کردم

گرمای بدنش تو اون هوای سرد مثل بهشت بود 

با سرعت دوئید بین درخت ها و من خودمو بیشتر تو موهاش فرو کردم

کاش منم میتونستم با گرکم یکی بشم...

کاش منم یه گرگینه عادی بودم...

یه گرگینه بدون دردسر ...

قدرت ملکه ارواح شیرین بود اما هر قدرتی مسئولیت های خودشو داره ...

مسئولیت هایی که برای من دوست داشتنی نبودن

ویهان ::::::::::

غم ال آی رو حس میکردم

غمی که واقعا سنگین بود 

اما نمیفهمیدم این غم از کجاست ...

گرگم از غم ال آی عصبی تر شده بود

جلوی دفتر مرکزی قبیله ایستادمو ال آی آروم ازم جدا شد 

سریع تبدیل شدمو گفتم

- چی باعث شده انقدر غمگین باشی 

متعحب نگاهم کردو گفت

- نیستم 

بازوشو گرفتمو گفتم

- گرگم اشتباه نمیکنه ال آی ...

نگاهشو ازم گرفت 

نفس عمیقی کشیدو دوباره به من نگاه کرد

لبخند آرومی زد و گفت

- الان نیستم.... یه فکر بود که اومدو رفت ... بگذریم 

هر دو بازوشو تو دستم گرفتمو گفتم

- نمیشه بگذرم ... میخوام بدونم چه فکری انقدر غمگینت کرده 

ال آی همونطور که بازوهاش اسیر دستای من بود سرشو جلو آورد

با شیطنت لبمو بوسیدو سریع خودشو عقب کشید و گفت

- وقتی رفتیم اون جای دنج دو نفره برات میگم

با این حرف دستاشو هم عقب کشیدو لبخند بزرگتری بهم زد

به سمت عمارت رفتو گفت 

- بیا دیگه رئیس قراره کاراتو زود تموم کنی ...

ناخداگاه لبخند زدم

اما گرگم عصبانی بود

تا نمیفهمید چی جفتشو غمگین میکنه آروم نمیشد ...

پشت سر ال آی رفتم 

امیدوار بودم بهاره اینجا باشه

اما خبری ازش نبود

ال آی مستقیم رفت اتاق کار من 

کنار کتابخونه ایستادو گفت

- اجازه هست ؟

- راحت باش...

اینو گفتمو نامه هارو از رو میزم برداشتم ... اون دوتا نامه مشابه و مرموز واقعا محو شده بودن 

آذرخش گفت بهشون توجه نکنیم

واقعا وقتی هم نمونده بود برای توجه به اونا ...

لیست اقلام ضروری قبیله رو برداشتمو نشیتم تا چک کنم 

ال آی هم یه کتاب برداشتو نشست رو کاناپه 

نگاه کردم ببینم چی برداشته

اما کتاب آشنایی نبود برام

سر گرم کارم شدم

بعد چک میکنم چی برداشته ...

نمیدونم چقدر گذشته بود 

اما با صدای مازیار سرمو بلند کردم

ال آی با کتابش رو کاناپه لم داده بودو صورتش غرق خواب بود 

مازیار پر سر و صدا اومد داخل اتاقو گفت 

- رئیس... رئیس... ئه ... ال آی خوابه ... ببخشید 

با سر و صدای مازیار ال آی بیدار شد 

نشستو خودشو کش و قوسی دادو گفت

- نه بیدارگ داشتم کتاب میخوندم

- چه جالب با چشمای بسته میتونی کتاب بخونی 

از حرف مازیار خنده ام گرفت که ال آی قیافه ای براش در آوردو گفت

- مگه همه مثل تو هستن ؟ من توانایی های خاصی دارم

با این حرف صاف نشست رو کاناپه و گوشیشو چک کرد 

مازیار خنده اش رو خورد که گفتم

- چی شده مازیار ؟

- خب من گزارش دادم راجع به خوناشام ها و شکارچی روح... جالبه که دوتا قبیله دیگا خبر دادن اونا هم متوجه شدن... یه گله هم گفت هنوز مورد مشکوک ندیده. بقیا ام جواب ندادن

- خوبه... بهار نیومد اینجا؟

- نه... مگه با تو نبود ؟ 

- با من اومد خونه ما بعد اما جدا برگشت 

مازیار نگران شدو گفت 

- کجا ممکنه رفته باشه؟

ال آی همینطور کا درگیر گوشیش بود گفت

- بزارین یکم تنها باشه... اون باید تصمیم بگیره میخواد سعیدو ببخشه یا نه 

سری تکون دادمو به مازیار نگاه کردم.قیافا سر خوش و بیخیالش حالا کاملا جدی بود 

هومی گفتو از اتاق بیرون رفت.ال آی سرشو بلند کردو به من ن.اه کرد

متعجب به جای خالی مازیار نگاه کردو گفت

- چی شد یهو؟

شونه ای تکون دادمو گفتم نمیدونم 

دوباره مشغول کار شدم

اگه بخوام یه تایگ دو نفره برا خودمو ال آی نگه دارم وقت برا فکر کردن به رفتار بهار و مازیار ندارم

ال آی :::::: 

به زور خودمو کنترل کردم تا به بابا زنگ نزنم

قرار بود اون خبر بده 

نمیخواستم زنگ بزنم بپرسم پس چی شد

اما هیچ خبری از اونا نبود 

رفتار مازیار هم خیلی مشکوک بود 

باید سرمو یه جوری گرم میکردم 

ویهان هم که حسابی مشغول بود 

بلند شدمو گفتم 

- میرم ببینم مازیار چش شد 

هنوز یه قدم برنداشته بودم که ویهان با لحن عصبانی گفت

Report Page