236

236

hdyh

اینم یه پارت طولانی😁🥳

با دردی که دور مچ‌ دست‌ و پاهام احساس کردم، به پلک‌هام اجازه دادم تا از هم جدا شن

چشم‌هام باز بود اما چیزی نمی‌دیدم، خواستم با دستم چشم‌هام رو بمالم تا شاید بهتر ببینم ولی نتونستم تکونشون بدم، دست‌هام با چیزی بسته شده بود، چندباری پلک زدم تا همه چیز واضح‌تر بشه 

بوی نم شدیدی میومد انگار که نزدیک دریا باشیم، دیدم که بهتر شد به اطراف نگاه کردم 

چیز زیادی معلوم نبود، تنها دست‌های خودم رو می‌دیدم که زنجیر شده

برای بار دیگه دست‌هام رو کشیدم اما درد دور مچم بیشتر شد 

من چرا اینجام؟

چی شد؟ 

تقلا می‌کردم تا زنجیر‌های دور دستم باز شن اما با هر تکونی که می‌خوردم هر چهارتا زنجیر سفت‌تر می‌شدن

صدایی از کنارم اومد

-کسی اونجا هست؟

-ایان تو هم اینجایی؟ 

با شنیدن صدای مالیا شوکم بیشتر شد 

خواستم چیزی بگم که صدای تیکی اومد و نور شدیدی توی چشم‌هام خورد، نتونستم چیزی بگم و چشم‌هام رو از شدت نور بستم

وقتی چشم‌هام رو باز کردم، نگاهی به کنارم انداختم مالیا هم مثل من بسته شده بود 

دور مچ دست‌ و پاهاش زنجیرهایی بود که هر کدوم به گوشه‌‌های اتاق وصل شده بودن 

مالیا هم داشت به من نگاه می‌کرد

-اینجا چه خبره؟ 

-من چیزی یادم نمیاد

-بهتره از اینجا بریم جادویی بلدی؟

-صبر کن 

دنبال یه ورد بودم که بتونه مارو از این وضعیت خلاص کنه چندین ورد هم امتحان کردم اما هیچ تغییری ایجاد نشد 

خواستم برای دهمین بار وردی رو زمزمه کنم که صدای بم کسی رو شنیدم 

-تلاش نکن نمی‌تونید جایی برید

برای لحظه‌ای سکوت کردم، داشتم دنبال کسی با همچین صدایی می‌گشتم ولی هیچکس وجود نداشت

قبل من مالیا به حرف اومد

- تو کی هستی؟

-کسی که می‌خواد انتقام مرگ معشوقش رو بگیره 

معشوقه؟ 

-این چیزا چه ربطی به ما داره؟

فریاد زد

-شماها کشتینش

صداش توی اتاق پیچید

-پس منتظر چی هستی بیا من رو بکش

صدای خندش بلند شد 

-قرار نیست بمیری

صدای قدم گذاشتنش نزدیک شد

-قراره عذاب بکشی 

با این حرف پرژکتور دیگه‌ای روشن شد و این‌بار نورش وسط اتاق رو روشن کرد 

شخصی با لباس تمام مشکی وسط اتاق ایستاده بود روی صورتش نقابی بود که نمیذاشت چهره‌اش رو تشخیص بدم 

صندلی‌ای که دستش روی اون بود توجهم رو جلب کرد، نگاهم رو ازش گرفتم 

صندلی پشتش به ما بود، کسی با چثه‌ی ریزی روی صندلی قرار داشت

-عذابی که نزدیک‌هات می‌کشن درد بیشتری داره تا عذاب خودت

با این حرف صندلی رو برگردوند 

خونم به جوش اومد، دندون‌هام رو بهم فشردم

-ولش کن بره

صدای قهقه‌اش بلند شد

-واس چی ایوا رو وارد این بازی کرده تو با ما مشکل داری بذار این بچه بره 

خواستم حرف مالیا رو تایید کنم که شروع کرد به حرف زدن 

-مهم اینه با عذابش شما‌ها بیشتر عذاب می‌کشین، یه کلمه دیگه حرف بزنید شروع می‌کنم

دست‌هام رو مشت کردم و نفس‌های عمیق و ممتد کشیدم، دست و پای ایوای بیهوش رو با طناب بسته بود و روی دهنش هم چسب زده بود از این فاصله هم عرق های روی پیشونیش رو می‌دیدم 

-خب آفرین بچه‌های خوب، حالا وقت بازیه

نگاهم رو از ایوا گرفتم و به اون شخص نگاه کردم 

پرژکتور دیگه‌ای روشن شد و نورش روی میز بزرگ گوشه‌ی اتاق افتاد

هم راستای میز حرکت می‌کرد و دستش رو با آرامش روی ابزار‌های روی میز می‌کشید

-میخوای چیکار کنی؟

-مگه نگفتم حرف نزن. ‌ها؟

سکوت کرد و به قدم زدنش ادامه داد

-اشتباه کردی!نمی‌خواستم خیلی اذیتش کنم اما حالا میخوام با دردناک‌ترنی شروع کنم

دستش روی میله‌ای آهنی‌ای ایستاد 

میله رو برداشت و سمت ایوا برگشت

ته میله صاف شده بود و روش طرحی داشت

مالیا سوال من رو تکرار کرد

-میخوای چیکار کنی؟ 

عصبی برگشت سمتمون

-مگه نمی‌گم حرف نزنید، ، دوباره اشتباه کردید

انتهای میله رو توی دستش گرفت 

وقتی مشتش رو باز کرد 

میله سرخ شده بود، نه نمیتونه اینکار رو کنه 

میله رو به بدن ایوا نزدیک کرد 

همزمان با مالیا فریاد زدم 

-نه

با چسبیدن میله به بدن ایوا صدای جیغ دل‌خراش ایوا هم بلند شد 

نفس نفس زنان چشم‌هام رو باز کردم و روی تخت نشستم




نظر بدین دیگه🙁

t.me/BiChatBot?start=sc-72578-5RLQJ5u


Report Page