236

236


۲۳۶

نیما جدی آروم گفت

- مسئله جدیه .

داخل لپمو گاز گرفتم تا جدی باشم

اما دیدن این حال عمه بخش شیطانی درونمو بیدار میکردو دوست داشتم بلند بلند بخندم

از خودم شرمنده شدم

سرمو پائین انداختم

عمه با ناله گفت 

- اون پاکت شومو از من دور کنین 

پدر نیما گفت

- دوره خواهر دوره ... چی پر کردی توش گذاشتی پشت عکس ما ؟ 

عمه فقط آه و ناله کردو جواب نداد

پدر نیما گفت 

- خواهر با شما هستم ها. چیه اون پاکت ؟ یت بگو یا بازش کن 

با این حرف پدر نیما خم شدو کیف حاوی بسته رو گرفت 

خواست کج کنه رو پای عمه که عمه عصبی دستشو تکون دادو گفت 

- ولم کنین ولم کنین شما میخواین منو بکشین.

پدر نیما عصبانی گفت

- چته خواهر این کارا چیه ؟ خببگو قضیه بسته چیه؟

- زنگ بزنین نیاز بیاد دنبالم من یه دقیقه دیگه بمونم اینجا میمیرم خون پای شماست 

مادر نیما عصبانی گفت

- باز چه دعا و طلسمی چسبوندی پشت عکس ما که انقدر ازش میترسی ؟

دیگه همه تعارفات و حرمت ها داشت کنار میرفت

پدر نیما عصبانی گفت 

- نمیزارم جایی بری تا تکلیف این پاکت روشن شه

کیفو برگردوند 

بسته اومد دوباره رو پای عمه

عما دو طرف مبلو گرفت 

سریع بلند شد

بسته افتاد رو میزو عمه بدن عصا تند تند اما لنگان لنگان رفت سمت در .

پدر مادر نیما هم پشت سرش ربتنو صداز دعوا بالا گرفت 

پدر نیما مدام میگفت بگو چیه 

از خونه رفتن بیرون

منو نیما همچنان نشسته بودیم 

آروم گفتم 

- عجب وضعی شده ؟

نیما سر تکون دادو بلند شد

بدون حرفی رفت بیرون.

همه این اتفاقاتو من راه انداختم

با بسته ای که پیدا کردمو انداختم تو کیف عمه 

نه حس خوبی از این کارم داشتم

نه حس بدی 

فقط سر در گم بودم 

امیسا هیی سعی میکرد اون بسته زرورقی کذایی بگیره 

برای همین بلندش کردمو بردم سمت آشپزخونه 

نشوندمش رو کابینتو ست کفگیر و قاشق مادر نیما رو گذاشتم جلوش

حسابی سر گرم شده بود که نیما اومد پیشم و گفت

- جمع کن بریم

- چی شد ؟ .- بابام قاطی کرد عمه رو مجبور کرد برن پیش همون دعا نویسی که اینو بهش داده

- چی هست حالا این بسته ؟

- نمیگه که فقط جیغ و داد میکنه

- عجب وضعی شده

- آره... بپوش بریم . اعصابم بهم ریخته ...

امیسارو بغل کردو رفتیم بالا 

لباس پوشیدمو وسایلو جمع کردم

نیما هم به هزار سختی لباس امیسارو تنش کردو زدیم بیرون‌.

سکوت نیما مشکوک بود.

انگار حواسش پیش ما نبود

نزدیک تهران رسیدیم

حس خونه نداشتم 

برای همین گفتم

- بریم خونه بابام اینا ؟ 

نیما سر تکون داد 

منم زنگ زدم گفتم داریگ میایم

نزدیک شام بود و مامان گفت پس زنگ بزنم بهنام ببینم اگه میتونن بیان.

به نیما گفتم و خودش زنگ زد بهنام و اونم گفت باشه میایم.

خوشحال بودم دیگه نیما و بهنام آشتی کردن. چون واقعا دوست نداشتم این دوستی بیست ساله بخاطر من خراب شه.

تا خونه ما نیما دیگه حرف نزد

رفتیم خونه ما . 

به حضور تو خانواده نیاز داشتم

بعد این همه خبر بد انگار بودن تو جگع خانواده دلگرمی بود

هرچند نیما همچنان خیلی سر حال نبود

بعد از شام داشتیم میزو جمع میکردیم بهنام آروم منو کشید کنار و گفت

Report Page