236

236


#رئیس_پر_دردسر 

#۲۳۶

دستم قاب صورتش شد و به لب هاش خیره شدم

من این لب ها رو دوست داشتم

لب هایی که به من حس زندگی میداد

میخواستم حرف بزنم

اما ناخداگاه لب های مارگارت رو نرم بوسیدم

اونم همراهیم کرد

دستش رفت تو موهام و بی تحمل بوسه ام رو پس داد

انگار یه بوسه وداع بود

چون با ناراحتی سرش رو عقب کشید و گفت

- حس بدی دارم اینجا.

انگار یاد رزالین ولم نمیکنه 

سر تکون دادم و گفتم

- آره... باید برگردیم خونه 

اونم سر تکون داد

به سمت عمارت رفتیم تا وسایل رو برداریم 

هیچکدوم حرفی نزدیم

حرف زیادی برای گفتن نبود

درسته من همیشه زندگی پر ماجرایی داشتم

اما ...

هرگز در این حد حاشیه نداشت ...

داستان از زبان مارگارت :

متئو سر حال نبود.

منم نبودم.

اما نه در این حد ...

وسایل تو ماشین گذاشت و راه افتادیم

پر از حس غم و سنگینی

مرگ رزالین خیلی درناک بود

درسته عذابم داد

درسته دیوونه بود

اما...

اما واقعو نمیخواستم اینطوری بمیره 

گوشیمو بیرون آوردم تا ببینم تئو جواب داده یا نه

جواب داده بود

با ذوق پیام باز کردم

اما با خوندن پیامش ... 

انگار آب یخ ریختن رو سرم ...

Report Page