235

235


سیامک که از خستگی رفت تواون یکی اتاق خوابید 

منو محمد همچنان بیدار بودیم 

خسته نگام کردو گفت

-...یبار دیگه تلاش کن اگه نتونستی حرف بزنی زنگ بزنم مراسمو کنسل کنم

تاهمین چند ساعت پیش داشتم دعا میکردم مراسم عقب بیفته و الان....

بابتش خوشحال بودم؟ 

حس بهتری داشتم؟ 

استرسم کم شده بود ؟ 

نه هیچکدوم...

برعکس همه ی وجودم شده بود پراز حس غم و ترس....

به نیم رخ محمد نگاه کردم 

حتی نتونستم ازش بپرسم چه اتفاقی براش افتاده...

رفتم تو تراس 

دستامو تکیه دادم به نرده 

دم....

بازدم....

انقدر ادامه دادم تا کاملا ریلکس شدم تمرکزم فقط روی ریتم نفس کشیدنم بود 

ترسو کنار گذاشتم و سعی کردم فکمو باز کنم 

بار اول نشد...

دوباره همون پروسه رو تکرار کردم و بار دومم نشد

برگشتم عقب محمد داست میومد این سمت 

نفسمو حبس کردم و همزمان با بیرون دادن نفسم فکمو باز کردم و چشمامو بستم 

باورم نمیشد بالاخره فکم باز شد

از ذوق نمیتونستم چشمامو باز کنم 

محمداومد داخل و گغت

-...وای خداروشکر

اینبار منم ازتهه دل خندیدم 

با یه دست بغلم کرد 

سرمو روی سینش گذاشتم 

با اینکه داماد دستش شکسته و ماشین عروسمون اونی نیست ک میخواستیم ولی از این لحظه به بعد دیگه نمیخوام به اتفاقای بد فکر کنم 

هرچی بخواد پیش میاد چه من بخوام چه نخوام!

چند ساعتی وقت داشتیم 

بلافاصله رفتیم توتخت خوابیدیم و بازم فرصت نشد ازمحمد بپرسم چه اتفاقی براش افتاده

تو مسیر ارایشگاه بودیم یلحظه یادم اومد و گفتم

-...راستی دستت چیشده؟ ماشینت کجاست؟

Report Page