234
هرچقدر محمد تلاش کرد نتونستم حرف بزنم
فقط اشکام میریخت
بلند شدیم رفتیم تواتاق
درو بست نشستم روی تخت
یه تفس عمیق کشیدم تاآرومتر شم و دوباره امتحان کنم
سعی کردم فکمو باز کنم
اما واقعا نمیشد
پلک زدم
اشکم ریخت چشامو باز کردم و با چهره ی عصبی محمد روبرو شدم
کنارم نشست و گفت
-...چرا داری گریه میکنی؟ یکم صبر میکنیم اگه درست نشدی میریم بیمارستان گریه نکن
ولی واقعا دست خودم نبود
باهرپلکم اشکام میریخت
سرتکون دادم بغضمو عقب دادم و دراز کشیدم
سعی کردم به اتفاقای خوب زندگیم فکر کنم
به چیزایی که میتونن ارومم کنن
به محمد
به رابطمون
انقدر گریه کرده بودم چشمم درد گرفته بود
بستم تا آرومتر شن
توهمین حالت خوابم برد
با صدای پچ پچ از خواب بیدار شدم
نشستم خواستم محمد رو صدا کنم
ولی بازم نتونستم حرف بزنم
با قدمای اروم رفتم بیرون
سیامک داشت میگفت
"...ماشینت که داغون شده برای فرداماشینمو میذارم..."
رفتم توسالن
بلافاصله محمد گفت
-...میتونی حرف بزنی
سرتکون دادم نه
نشستم روی مبل سرمو بین دستام گرفتم
یه داماد با دست شکسته
یه عروس که فکش قفل شده
ماشین عروسم نداریم
کلکسیون تکمیل شد