234
hdyhبه سمت خودم کشیدمش، خیلی راحت توی آغوشم فرو رفت و صدای هق هقش بلند شد
به خودم فشردمش و روی موهاش رو بوسیدم
-ایوا گریه نکن عزیزم فکر میکنی مامانت دوست داره اشکات رو ببینه؟
-اگه...نمی...خوا...ست....ب...بینه...چ..چرا...رفت؟
از خودم جداش کردم و خیره شدم به چشمهاش
-نورا مجبور بود که بره، برای نجات ما خودش رو فدا کرد، من مطمئنم اون هیچوقت نمیخواد مرواریدهات رو هدر بدی
یکم آروم گرفت و هق هقش قطع شد، اما هنوز اشک میریخت
دستم رو روی گونش گذاشتم و با شستم اشکش رو پاک کردم
-دیگه گریه نکن باشه؟ وگرنه مامانت باهامون قهر میکنهها، میخوای قهر کنه؟
سرش رو تند تند تکون داد و از حصار دستهام آزادش کرد و سریع با دستش نم صورتش رو گرفت
خواست چیزی بگه که صدای در بلند شد
دستهام رو محکم بهم کوبیدم و لبخند بزرگی روی لبهام نشوندم
-آخ جون خوراکیهارو آوردن
چشمهاش غم داشت ولی لبخند کوچیکی زد و همین دلم رو گرم کرد
از رو تخت بلند شدم و به سمت در رفتم،
در رو باز کردم و با فرو رفتن جسم تیزی توی پهلوم چشمهام تا آخرین حد ممکن باز شد
دستم رو روی شکمم کشیدم و بالا آوردم با دیدن خون پاهام شل شد و روی زانوهام افتادم
نگاهم رو از دستهای خونیم گرفتم و سرم رو بلند کردم، برای آخرین بار بهش نگاه کردم و تنها تونستم یک کلمه بگم
-چرا؟
چیزی نگفت، با پاش هلم داد و وارد اتاق شد
روی زمین افتادم، با ته موندهی توانم به ایان فکر کردم و توی ذهنم صداش زدم
چشمهام سیاهی رفت و آخرین صدایی که شنیدم جیغ ایوا بود