234

234


به محض رسیدن به خونه امیر منو توبغل گرفت و رفت سمت اتاق خواب 


+...صبر کن امیر مانتومو بیرون بیارم حداقل 

_...خودم‌بیرون میارم 


لباسامون محو شد 

امیر عالی بود 

انقدد همه چی تموم بود که پیشش کم میاوردم 


انقدر اشتیاق داشت که منم مشتاق میکرد 

توخواب و بیدار بودم که بالاخره تموم شد 


حتی نتونستم ساعتو نگاه کنم از خستگی بیهوش شدم  


باتکون خوردن تخت بزور چشمامو باز کردم امیر دستاشو دورم حلقه کردو گفت

_...صبح بخبر پاشو بریم آزمایشگاه 


پشت بهش سرمو زیر پتو کردم و گفتم

+...دارم میمیرم ازخواب فردا بریم لطفا

_...دیشب خیلی خستع شدی باشه فردا میریم بوس منو بده باید برم شرکت 


با چشمای بسته چرخیدمو عمیق و باعشق بوسیدمش زیر گوشم گفت

_...اینطوری که تو بوسیدی فکر نکنم بتونم برم شرکت 


چشمامو بسته نگه داشتم

+...پاشو برو دیگه الان خوابم میپره 


بچه پرروی گفتو از روی تخت پایین رفت چرخیدم و وارد دنیای بی خبری شدم


ظهر ازخواب بیدارشدم تااومدن امیردوساعتی وقت بود ناهار ددست کردم و یه دوش گرفتم 


عصرباهم رفتیم بقیه خریدایی که مونده بود رو انجام دادیم و برگشتیم خونه 


صبح زود باامیررفتیم ازمایشگاه استرس داشتم غرببه بودیم و احتمال نخوردن خونمون به هم کم بود اما بازم یه استرس خفه کننده ولم نمیکرد

Report Page