233

233

ال آی پرستو.س

اینبار حتی نذاشت جمله من تموم شه عصبانی و پر از خشم خیره تو چشم هام گفت

- تو فقط پیش من میمونی ال آی ... بهم قول بده ...

مردد نگاهش کردم

صورتش داغ بود

مثل نگاهش 

دستشو رو دستام نشستو از صورتش جدا کرد

هر دو دستمو بین دستاش فشردو گفت 

- ازت این قولو میخوام ال آی ... 

با تردید سری تکون دادمو گفتم

- باشه... تا وقتی حضورم بهتون آسیب نمیزنه باشه

- شک نکن نبودت خطرناک تره 

نگاهش تو نگاهم چرخید

نمیدونستم چی بگم

نفس عمیق کشیدمو مردمک چشم های ویهان برای لحظه ای تغییر کرد

دیگه واقعا چشم های گرگش بود

قبل از اینکه بفهمم چی شده تو بغل ویهان بودمو بازوهاش دورم قفل شد

منو به خودش فشرد

انگار بعد سالها به هم رسیده بودیم

وقتی تو بغل ویهان بودم انگار دیگه دنیا برام مهم نبود

مهم نبود چقدر بحث ناتموم داشتیم

مهم نبود چی میگذره و کی دنبال منهووو

انگار تو آغوش ویهان یه دنیای دیگه بود

دنیای پر از آرامش ما 

با صدای پای بهار هر دو ناخداگاه جدا شدیم

بدنم اما هنوز گرمای دوست داشتنی ویهانو داشت

بهار اومد تو و لیوان آبو به سمتم گرفت 

اون ندید ما تو بغل هم بودیم

اما نمیدونم چرا من معذب بودم

لیوانو ازش گرفتمو به سمت پنجره رفتم

پنجره رو باز کردمو لیوانو لبه پنجره گذاشتم

ویهان اومد کنارم ایستادو دست های گرمش رو شونه هام نشست 

آروم گفت 

- اگه دیدی داره بهت فشار میاد مجبور نیستی ...

نذاشتم ادامه بده 

دستمو رو دستش گذاشتمو گفتم

- خوبم ... نگران نباش 

سری تکون دادو عقب ایستاد 

دوباره کمی آب داخل دستم ریختم 

دستمو به بیرون از پنجره دراز کردمو خیره شدم به آب نفس عمیق کشیدمو چشم هامو بستم 

سعید ... چرا بهار رو عذاب میدی ؟

با این زمزمه چشم هامو باز کردم

بازم چیزی جلوم ظاهر نشد 

اما به لیوان که نگاه کردم انعکاس تصویر یه پسر جوون بود با چشم و ابرو مشکی و موهای مجعد و کمی بلند 

تصویرش از مامان پر رنگ تر بود

انگار قدرت بیشتری داشت

قبل از اینکه من چیزی بپرسم لب زد 

- باید اعتراف کنم تا آزاد بشم... من عذابش دادم... باید حقایقو بگم ...

با تردید گفتم

- میخوای با بهار حرف بزنی؟

سر تکون داد

یه قدم عقب رفتمو بدون چشم برداشتن از سعید گفتم 

- بهار ... میشه بیای ...

بهار اومد کنارم ایستاد و گفتم

- سعید میخواد باهات حرف بزنه

بهار سریع گفت

- بهش بگو بره من نمیخوام باهاش حرف بزنم

با این حرف خواست بره که دستشو گرفتمو گفتم 

- تا پیشت اعتراف نکنه نمیتونه بره 

بهار شوکه ایستاد و به لیوان خیره شد

با تردید گفت 

- وای ... این... تو ... سعید ... توئی ...

سعید نگاهش کرد 

حس کردم ویهان نزدیک شد

نمیدونستم ویهان هم میتونه سعیدو ببینه یا نه 

بهار با شوک گفت 

- پرا ولم نمیکنی؟

- باید بهت بگم... من در حقت بد کردم 

- میدونم لازم به گفتنت نیست ...

- اما باید بگم ... بهار ... دوستت داشتم... میدونستم تو از من خیلی سر تری... برای همین اذیتت میکردم... برای همین بهت میگفتم زشتی... میگفتم خیلی هیکلت مردونه است... برای همین بهت میگفتم موهات زشته... برای همین روحیه ات رو خراب میکردم. میخواستم تو به من بچسبی. میخواستم فقط مال من باشی... میخواستم فکر کنی هیچکس جز من برات پیدا نیمشه

از حرف های روح سعید من شوکه شده بودم

نمیدونستم بهار دیگه در چه حالیه

شاید بهار هیکلی و قد بلند بود

اما واقعا دختر زیبا و دوست داشتنی بود 

اندامش بی عیب و نقص بودو برای کردی با قد و هیکل خودش عالی بود 

بهار شوکه لب زد 

- ازت متنفرم...

سعید گفت

- اما من عاشقت بودم... تو زیبایی بهار ... موهات مثل ابریشم مواج میمونه که آدم دوست داره شب تا صبح تو پیچ و خمش گم شه... 

بهار با تردید سر تکون داد نه 

سعید دوباره گفت 

- منو ببخش... منو بخاطر تمام چرندیاتی که بهت گفتمو تخریبت کردم ببخش... میدونستم خیلی کم تر از تو ام... اما نمی تونستم ازت بگذرم... تو شجاعی... قدرتمندی... موفقی... زیبایی... مثل جنگل تازه شادابی... منو ببخش

بهار آروم عقب رفت 

با شوک گفت 

- خیلی پستی سعید... خیلی ...

یهو چرخیدو دوئید بیرون

خیره شدم به سعید که با چشم های غمگین به من نگاه کردو گفت 

- کمکم کن ال آی ... تا منو نبخشه نمیتونم برم

با حرف هائی که سعید زده بود حال منم بد کرده بود

با نفرت نگاهش کردمو گفتم 

- واقعا پستی ...

فقط با غم نگاهم کرد و گفت 

- میدونم... اما ... تو راهنمای منی... باید کمکم کنی 

ناخداگاه عصبانی شده بودم

از سعیدو از ظلمی که به بهار کرده بود 

شاید چون تمام عمر افرادی با من هم این کارو کرده بودن باعث شده بود عصبانی تر بشم 

نفسمو با حرص بیرون دادم

چشم هامو بستم تا آروم شم 

اما خشمم انگار قابل کنترل نبود 

ویهان بازومو گرفتو آروم گفت 

- ال آی ...

اما ادامه جمله اش با صدای خورد شدن بلندی قطع شد

Report Page