232

232


سلام دوستان انگار برای بعضیا قسمت دیروز درست لود نمیشد . لینکشو باز اینجا میذارم هرچند چک کردم لینکش درست بود . اینم مجدد لینکش 👇

http://telegra.ph/231-09-10

خب بریم پارت امروز :


همه برگشتیم به سمت پدر بزرگ 

تا حدودی عصبانی بود

اما خستگی چهره مسنشو بیشتر از هر چیز دیگه ای تو خودش حل کرده بود 

پدربزرگ با لحن آزرده ای گفت

- به ال آی راجع به خوناشام ها نگفتی ویهان؟

با تکون سر گفتم نه که پدربزرگ رو کرد به ال آی و بدون مقدمه گفت 

- اون خوناشامی که دیدیم نزدیک پنجره ... با اون وسیله دوربین مانند ...

مکث کرد و ال آی با ابروهای بالا پریده به پدر بزرگ خیره شد 

پدربزرگ به من نگاه کرد 

انگار منتظر بود من جمله رو کامل کنم

وقتی چیزی نگفتم خودش گفت

- اون در حال جذب انرژی ارواح دور تو بود ! 

ال آی شوکه نگاهش بین من و پدر بزرگ چرخید 

دوست نداشتم اینحوری به ال آی این قضیه رو بگم‌

اصلا دوست نداشتم فعلا بگم 

ال آی بخاطر فوسکا ها و حضورش اینجا عذاب وجدان داشت 

دیگه این قضیه شرایطتو سخت تر میکرد .

اما به اجبار سری به نشونه تائید تکون دادم و گفتم

- آره ... اونا تو جنگل در حال جذب انرژی ارواح بودن . گویا تازه متوجه ارواح دور تو شدن برای همین همش دور خونه و تو هستن ...

ال آی دهنش باز و بسته شد 

اما چیزی نگفت 

یهو با شوک لب زد 

- پس مامان ...

ال آی :::::::

خدای من...

پس برا همین بود که مامان نتونست جلوم ظاهر شه

برای همین بود که فقط انعکاسشو دیدم!

انرژی اونو گرفته بودن...

خوناشام های پست...

خدای من ... پس برای همینه که ارواح دیگه رو زیاد حس نمیکنم 

باورم نمیشد ...

اینجوری بخاطر این خوناشام ها هم ارواح دورم عذاب میکشیدن هم حضورم اینجا خطرناک بود 

ویهان نگران اومد سمتمو گفت 

- مادرت چی ال آی؟

بدون جواب دادن به این سوالش گفتم

- من باید از اینجا برم... حضورم خیلی داره خطرناک میشه 

پدربزرگ آروم گفت 

- به نظر من هم شاید بهتر باشه ...

اما جمله اش با صدای عصبانی ویهان قطع شد

- ال آی هیچ جا نمیره...

همه برگشتیم سمتش

تو حالت انسان بود ...

اما گرگش چنان حس میشد که انگار الان کنارمون حضور داره

پدر بزرگ با لحن آروم تری گفت 

- ویهان ... منطقی ...

باز هم جمله اش نا تموم موند چون ویهان با دندون های بهم فشرده از خشم گفت

- ال آی جفت منه ... پس هرجایی من هستم میمونه ...

ناخداگاه بازوشو گرفتم 

باید آرومش میکردم 

قبل از اینکه به پدر بزرگ آسیب بزنه

نگران گفتم

- آروم باش ویهان ...

دستش رو دستم نشستو گفت

- آرومم... تو که باشی آرومم ...

پدربزرگ با عصبانیت نفسشو بیرون دادو از اتاق بیرون رفت

شرمنده شده بودم

حق به پدربزرگ بود

اما ویهان انقدر عصبانی بود که نمیشد چیزی گفت

بهار با تردید گفت 

- من برم آب بیارم ؟

قبل از اینکه من جواب بدم ویهان گفت

- آره 

بهار سریع از اتاق بیرون رفت 

با تنها شدنمون به ویهان نگاه کردم

صورتش پر از خشم و چشم هاش برق گرگشو داشت 

آروم دستمو قاب صورتش کردمو گفتم

- ویهان ... چرا انقدر ...

اینبار حتی نذاشت جمله من تموم شه عصبانی و پر از خشم خیره تو چشم هام گفت

Report Page