232

232


سرشو بلند کرد

به من نگاه کردو گفت

- سیاوش یه مرد بالغه ... اما عاشق یه دختر بچه شده که هنوز احساسات خودشم نمیشناسه ...

هر دو ساکت شدیم 

با ورود سیاوش نگاهمونو از هم گرفتیمو اون با بشقاب غذاش سر گرم شد من با کشیدن غذا 

نمیدونستم رو بخش عاشق شدن سیاوش تو حرف سحرا تمرکز کنم یا بچه دیدن من !

من بچه ام ؟

آره اختلاف سنیمون زیاده اما من بچه نبودم .

خیلی ها تو سن من ازدواج میکردن 

حتی بچه داشتن !

سیاوش نشستو گفت

- چیزی شده؟

هر دو بدون نگاه کردن بهش گفتیم نه 

اونم تو سکوت سر گرم غذا شد 

دست پخت سحرا بد نبود

اما خیلی هم باب میل من نبود 

زودتر از ما بلند شدو رفت

با رفتن سحرا سیاوش گفت 

- بحثتون شد 

نگاهش نکردمو گفتم 

- نه ...

با لحن عصبانی گفت

- به من نگاه کن 

کلافه بهش نگاه کردمو گفتم 

- بزار سر میز شام تو آرامش باشیم سیاوش

یه ابروش بالا پرید 

معلوم بود جواب آماده داره

اما سکوت کرد 

شامم تموم شد اما بلند نشدم

میترسیدم بحث دوباره باز شه

چیزی که واضح بود این بود که یه بخش حرف سحرا کاملا درست بود 

من ... با احساسم و خودم معلوم نیست چند چندم 

واقعا نمیتونم مثل سیاوش با اطمینان حرف بزنم.

حتی نمیتونم باور کنم این همه اطمینان سیاوشو ...

با صدای سیاوش به خودم اومدم که گفت 

- لباستو بپوش ... میخوام بریم بیرون حرف بزنیم

- چرا بیرون ؟

بلند شد و گفت 

- میخوام یه چیزی رو ببینی 

- چی ؟

بدون جواب دادن بهم به سمت اتاق رفت 

سریع میزو جمع کرمو ظرفارو چیدم تو ماشین 

سیاوش لباس پوشیده اومد بیرونو گفت 

- با سحرا بیاین پائین

با سحرا ؟ اونم می اومد ؟!

قبل اینکه من چیزی بگم سیاوش گفت 

- بلاخره اگه قراره یه روز پشیمون شی... بهتره اون امشب باشه تا بعد عقد 

هاج و واج نگاهش کردم که به سمت در رفت

مگه کجا میخواستیم بریم ؟

Report Page