231

231

hdyh

رو به شکم کنار ایان دراز کشیده بودم و با یه دستم بغلش کرده بودم و مثل خودش به چشم‌هاش نگاه می‌کردم 

لبخندی روی لب هردومون بود که از ته قلبمون نشات می‌گرفت 

-لبخندتو دوست دارم 

با این حرف سرش رو جلو آورد و بوسه‌ی ریزی روی لبام گذاشت و ازم فاصله گرفت

لبخندم جون گرفت

چرخیدم و به پهلو دراز کشیدم، یکی از دست‌هام رو پایه‌ی سرم کردم و با دست دیگه‌ام روی بدن ایان خط‌های فرضی کشیدم 

-میدونستی توام وقتی می‌خندی خیلی راحت دلم رو میبری 

هومی گفت و سرش رو تکون داد 

بی‌هوا یدونه زدم رو شکمش 

-خیلی پررویی 

صدای خندش بلند شد و اونم مثل من دراز کشید و با انگشت اشارش به بینیم ضربه‌ای زد 

-خُب حقیقت رو میگی دیگه خودم میدونم وقتی می‌خندم غش و ضعف میری

خندم گرفت ولی سعی کردم هیچ ردی ازش معلوم نشه، اخم مصنوعی کردم 

-نخیرم اصلا اینجوری نیست 

-ولی چشم‌هات وقت‌هایی که می‌خندم یه چی دیگه میگه 

به حالت قهر پشتم رو بهش کردم 

-نخیرم چشم خوانت خراب شده برو درستش کن 

صدای خنده‌ی کوتاهی اومد مثل اینکه خندشو خورده باشه 

دست ایان روی شکمم فگقرار گرفت و منو به سمت خودش کشوند

گرمی نفس‌هاش رو روی گردنم حس می‌کردم سرش رو کمی جلو تر آورد

-وقتی می‌خندی انگار دیگه همه چی تو زندگیم کامله، دوست دارم تا همیشه تو اون لحظه بمونیم و دیگه خبری از غم و غصه‌های قبلی نباشه، اما میدونم نمیشه، همیشه کنار خوشی باید غم هم باشه ولی من کاری می‌کنم زندگیمون بیشترش خوشی باشه 

بعد تموم شدن حرفش گردنم رو بوسید و من رو بیشتر به خودش فشرد 

حرفاش دلم رو گرم کرد و باعث شد بازم لبخند بزنم 

دستم رو روی دستش گذاشتم و چشم‌هام رو بستم

بهتره بخوابم، باید میلا و میا رو پیدا کنم

Report Page