230

230

ال آی پرستو.س

در خونه باز شد

پدربزرگ سریع اومد داخل 

همه بهش نگاه کردیم که رو به من گفت 

- باید صحبت کنیم ال آی 

سری تکون دادم و خواستم بلند شم که خاتون گفت

- کسی از سر میز بلند نمیشه. خودتم بیا بشین بعد از نهار صحبت کنین... 

پدر بزرگ مردد به من و خاتون و پسرا نگاه کرد

منتظر بودم ببینم باید چکار کنم که پدر بزرگ پوفی کردو اومد سر میز نشست 

آروم گفت 

- بعد نهار باید صحبت کنیم

چشمی گفتمو همه شروع کردیم 

تازه برای خودم غذا کشیده بودم که دوباره در باز شد

اینبار ویهان اومد داخل 

نگاهمون گره خورد و پشت سرش بهار اومد داخل ابروهام بالا پریدو به بهار نگاه کردم چشم های سرخش باعث شد بیشتر جا بخورم

هر دو سلام مختصری کردنو ویهان گفت 

- ال آی ... باید صحبت کنیم ...

سریع به خاتون نگاه کردم که کاملا عصبانی شده بود 

بدون نگاه کردن به ویهان و با عصبانیت نفسشو بیرون داد که سروش گفت

- بابا بیاین بشینین غذا بخورین بعد نهار صحبت کنین 

سهیل هم گفت

- تازه اول بابا بزرگ با ال آی کار داره ... بعد نوبت شماست ...

ویهان خواست چیزی بگه که خاتون گفت 

- بشقاب و قاشق برای بهار هم بیار ویهان

با لحن عصبانی خاتون دیگه جای اعتراضی نمیموند

ویهان با کلافگی بشقاب و قاشق آوردو بهار هم تو سکوت اومد سر میز

تو این مدت کوتاه تقریبا دستم اومده بود خاتون رو چه چیزایی حساسه. اما فکر نمیکردم تا این حد همه ازش حساب ببرن ! 

ویهان کنار من نشستو بهار سمت دیگه اش 

سپهر تو گوش سهیل چیزی گفتو سهیل تو گوش سروش ...

سروش هم تو گوش خاتون گفت

خاتون اخمش بیشتر شد و گفت 

- بعضیا دستشونو نشستن اومدن سر میز 

با این حرفش یهو پدر بزرگو ویهان و بهار مثل بچه های کوچیک خرابکار سریع بلند شدنو رفتن سمت سینک 

به زور خنده ام رو خوردم

یکی آلفای قبیله بود

اونیکی بتا ..‌

پدربزرگ هم که ریش سفید قبیله ...

اما زیر دست خاتون مثل سه قلوها بودن 

تازه سه قلو ها زیرابشونو هم میزدن 

خودمو با بشقابم سر گرم کردم 

نمیدونستم پدر بزرگو ویهان با من چکار دارن

بهار هم همینطور 

برام هم واقعا اولویت نداشت

تمام اضطراب و دلهره من برای نامه ای بود که منتظر بودم بابا بخونه

بلاخره هر سه نشستن 

تو سکوت مشغول شدیم 

نمیدونم چرا با حضور ویهان برام جو سنگین شده بود

شاید چون از بس حرف نگفته داشتیم 

واقعا ما باید حرف میزدیم

اما نه راجع به یه دسته روح و خوناشام....راجع به خودمونو احساسمون .

چیزی که انگار نه فرصتش بود نه ... 

با حس گرمای دست ویهان روی رون پام از افکارم بیرون کشیده شدم 

خم شد تو گوشم گفت

- چرا نمیخوری؟

به بشقابم نگاه کردم . هنوز پر بود ‌‌... انقدر غرق فکر بودم که از غذا جا موندم 

دست ویهانو آروم از رو پام برداشتمو گذاشتم روی پای خودش 

مشغول غذام شدمو چیزی نگفتم 

اما دستش دوباره برگشت

خم شدو گفت

- معذرت میخوام

- چرا؟

- خودت میدونی ...

- نمیدونم ...

پامو نوازش کردو گفت 

- چون صبح زود رفتم.‌‌.. چون بعد رفتن مهسا رفتم ... چون الانم باید برم ...

پوزخند ناخداگاهی زدمو گفتم

- مهم نیست... تو میری چون باید بری؟ درسته؟ پس لازم نیست معذرت بخوای مگه نه ؟ 

میدونستم متوجه منظورم شده 

واقعا معذرت خواهی چه ارزشی داشت؟! اگه میدونی من ناراحت میشم و مجبور نیستی بری!!!! بهتره نری تا اینکه بعدش بخوای معذرت خواهی کنی!!!!

ویهان دوباره گفت

- پس معلومه خیلی ناراحتت کردم ...

کاملا برگشتم سمتش 

تو گوشش گفتم

- رفتارت دلمو میشکنه در حالی که معذرت خواهیت فقط شکسته های دلمو بند میزنه! پس اگه برات مهمم دلمو نشکن، نه اینکه بندش بزنی ...

میدونستم صدامو کسی جز ویهان مشنید

اما حرکتمو همه دیدن 

برام مهم نبود چون واقعا میخواستم اینو به ویهان بفهمونم. 

مخصوصا حالا که دیگه عذاب وجدان مهرو هم از بین رفته ...

ویهان نفس سنگینی بیرون داد ...

آروم پامو نوازش کرد...

Report Page