230

230

تجربه آرام

رد نگاهش منو متوجه زوجی که نزدیک ما بودن اما میخ ما شده بودن کردو سر تکون دادم

منم دوست نداشتم بحثمون در حضور کس دیگه ای باشه 

تو سکوت آبمیوه و کیکی و سفارشات سیاوش رو خوردیمو بلند شدیم 

سیاوش گفت 

- اگه دیگه خرید نداری بریم 

هنوز جواب نداده بودم که مامان زنگ زدو گفت دوتا چیز جا مونده 

قطع که کردم رفتیم اونارو بخریمو به سیاوش گفتم 

- اون تماس به خونمون رو پیگیری کردی

- آره

- خب چی شد ؟

- هنوز نمیدونم ... 

نگاهش کردم که به من نگاه نکرد

حرفشو باور نداشتم

اون این چیزارو خیلی سریع در میاورد . اینبار هم حتما نمیخواست به من بگه 

وگرنه بعید میدونستم هنوز در نیاورده باشه کی زنگ زده 

خریدمون تمم شدو برگشتیم تو ماشین

سکوت سیاوش عصبیم میکرد 

نیمه راه بودیم که گفتم

- چرا انقدر عصبانی هستی؟

- خسته ام . عصبانی نیستم 

باز با این حرفش سکوت شد 

رسیدیم خونه و خریدارو بردیم بالا 

دوباره برای شکستن سکوت گفتم 

- فردا تو هم میای کاشان ؟

در حالی که در خونه رو باز میکرد گفت 

- آره... قبلا هم که بهت گفتم 

پوفی کردمو گفتم 

- فقط خواستم حرف بزنیم . سکوت کلافه ام کرده 

وارد شدیمو سحرا رو اول از همه تو آشپزخونه دیدم

برگشت سمت ما 

سلام کردیم و گفت 

- شام که نخوردین 

سیاوش گفت 

- نه چی درست کردی ؟

- ماکارونی. دوست دارین ؟

از مکالمه ریلکس سیاوش و سحرا تعجب کردم

اینا قبل رفتن دعوا کردن

اونوقت الان انقدر ریلکس 

آروم گفتم آره و سیاوش گفت

- تو که نظر منو میدونی 

سحرا خندیدو سر گرم کارش شد 

سیاوش وسیلو برد تو همون اتقی که بقیه رو گذاشته بودیمو من رفتم اتاق خودمون 

لباسمو عوض کردمو رفتم سرویس دست و رومو شستم که در سرویس باز شد 

سیاوش تو قاب در ایستاد 

لباس خونه تنش بود 

یه شلوارک بالای زانو و تیشرت مشکی

نگاهی بهم انداخت و گفت 

- الان صحبت کنیم یا بعد شام 

سریع گفتم 

- الان 

سری تکون دادو رفت رو تخت نشست 

منم رفتمم رو به روش روی تخت نشستمو منتظر نگاهش کردم که گفت 

- همه زندگی همینه آرام ما همه چیزو کم کم یاد میگیریم یهو کل حجم اطلاعاتو با هم یاد نمیگیریم. اینم همینه. تو میخوای راجع به یه سری سبک زندگی جدید اطلاعات بدست بیاری . باید کم کم و سر حوصله یاد بگیری. نمیشه وقتی هنوز به بخشو درک نکردی بریم سراغ بخش دیگه 

- تو از کجا میدونی من درک نکردم

- واضحه ... یه سبک زندگیو تا زندگی نکنی درک نمی کنی 

سکوت کردم حرفش درست بود

اما گفتم 

- اگه قرار بود انقدر با تامل به درک این سبک زندگی برسیم پس باید عقدو هم عقب مینداختیم

سیاوش گفت

- باشه ... عقب بندازیم 

جا خوردم 

الان ؟

بعد اینهمه خرید و تدارکات 

یهو یادم افتاد 

ما رابطه داشتیم 

حالا دیگه من اون آرام دست نیافتنی نبودم که سیاوش میگفت دیگه تحمل ندارم عقد کنیم

حس بدی تو وجودم پیچید 

واقعا ؟ انقدر راحت ؟!

سیاوش سوالی نگاهم کرد که گفتم 

- قبلا که عجله داشتی

Report Page