230

230


230

زنگ زدم به نگار. 

چندتا بوق خورد نگار جواب داد

هر دو سلام کردیمو مکث کردیم 

آروم پرسیدم

- خوبی نگار؟

- مرسی ... تو خوبی؟

- شکر ...

صداب نفس گرفتن نگار رو شنیدم و گفت 

- معذرت میخوام بنفشه من بد باهات حرف زدم خیلی بخاطرش عذار وجدان دارم. عصبی بودم .

شوکه گفتم 

- کی با من بد حرف زدی 

یه لحظه شک کردم نکنه باز با نیما چت کردا باشا جای من که نگار گفت 

- همون روز که گفتم میخوام یا مدت تنها باشم

خندیدمو گفتم

- دیوونه‌... اصلا هم بد حرف نزدی تو ببخشید انداختمت تو این شرایط.

- تو چرا بندازی؟ تقصیر خودم بود .

- بلاخره من عامل آشنایی شما بودم.

هر دو خندیدیم و نگار گفت 

- آدم با هزاران نفر آشنا میشه خودش باید عاقل باشی درست انتخاب کنه.

زیر لب گفتم حق با توئه

اما قلبم از این حجم غم تو صدای نگار مچاله شد.

نگار گفت 

- تهرانی؟ 

- نه اومدیم کرج ...

- خیر باشه 

- نیست متاسفانه ... یه نفر فوت شده.

- ای وای کی؟ من میشناسم؟

- نه عزیزم بهتره هم ندونی که حالت بد نشه 

نگار خندیدو گفت

- بد تر از الان .

خندیدمو گفتم - شک نکن .

هر دو سکوت کردیمو پرسیدم

- از سعید خبری نشد ؟

- نه. مشاورم گفت حتی اگه پیام داد جوابشو ندم. گفت باید عواقب رفتارشو ببینه.

- درست گفت

نگار خندیدو گفت

- اما اون عمرا بهم پیام بده 

- نمیدونم. رفتارش خیلی عجیبه‌. انگار یه قضیه ایه ما نمیدونیم.

دوست نداشتم حدسیات نیمارو به نگار بگم

میترسیدم باز باعث ناراحتی بیشترش بشم .

نگار گفت 

- آره ... اصلا باورم نمیشه. اونهمه حرف عاشقانه و قول و قرار... بنفشه به خدا سعید یه وقتایی طوری نگاهم میکرد میگفتم دیگه صد در صد عاشقمه ...

آهی کشیدو گفت

- بیخیال ... دیگه در موردش حرف نزنیم. دو شنبه بازارچه خیریه داریم. میای؟ بیام دنبالت؟ 

- آره حتما... بازارچه چی هست ؟ 

- خوراکی 

- ایول چه خوب دوست دارم منم یه چیزی درست کنم

- منم 

هر دو خندیدیمو نگار گفت 

- من پارسال مافین درست کردم . میخوای امسال با هم درست کنیم

- عالیه ... بگو چی میخواد من وسایلو آماده کنم 

بحثمون به جای خوبی رسیده بود 

با هم هماهنگ کردیمو خداحافظی کردم

حس بهتری داشتم

هر اتفاقی هرچقدر بد .‌‌.. بلاخره باید ازش بگذریم. چون زندگی جریان داره ...

از اتاق اومدم بیرون 

تو اتاقمون نیما و امیسا بغل هم خوابیده بودن

قلبم ذوب شدو خداروسریع شکر کردم 

یه روز این اتاق و این تخت کابوسم شده بود.

اما خداروشکر میکنم به نیما فرصت جبران دوباره دادم

چون الان از حمایت و عشقشخیلی قلبم گرمه .

شاید اون اتفاق هم اگه خودم قاطع تر بودم نمی افتاد .

این افکارو از ذهنم بیرون کردم .

رفتم کنار نیما دراز بکشم که صدا ویبره اومد .

به اطراف نگاه کردم.گوشی نیما بود رو پا تختی .

سریع برداشتم تا امیسا بیدار نشه و به صفحه گوشی نگاه کردم.

دیدم رو گوشی نوشته عاطفه- محمدرضا !!!!!


سلام دوستان کانال هایی که رمان صحنه دار دارنو گویا دارن ریپورت میکنن حواستون باشه اگه کانال خوبی دارین حتما پشتیبان براش داشته باشین.

راستی داستان کامل زندگی نگار رو هم اینجا بخونین

https://t.me/joinchat/AAAAAD_rpzHswN6JkSFWkg


Report Page