230

230


229

نیما تا رسید مامانش عصبانی گفت

- باز چکار کردی بنفشه چشم هاش اینجوری ورم داره؟

نیما متعجب نگاهش بین منو مامان چرخید.

رو من ثابت شدو گفت 

- نگفتی؟

با تکون سر گفتم نه.

نیما نفس خسته ای از ریه هاش بیرون داد

به مادرش نگاه کردو گفت

- من کاری نکردم. یه اتفاق بد افتاده برای یه نفر دیگه .

نمیدونستتم خداروشکر کنم نیما یهو بر نگشت بگه نیلا فوت شده یا از دستش عصبانی باشم که انقدر ترسناک خبر بدو میده.

مامان نیما هول کرد

رنگش پریدو گفت

- یا امام رضا ،چی شده ؟ 

نیما رفت سمت سرویسو گفت 

- من بد میگم بنفشه تو بگو 

آهی کشیدمو گفتم

- دیگه گفتی دیگه .

مامان نیما گفت

- وای جون به لبم کردین چی شده ؟

امیسارو بغل کردم و گفتم 

- نیلا ... دختر محمد رضا ... فوت شده

مامان نیما هنگ چند لحظه به من نگاه کرد

بعد آروم سرشو تکون داد.

اما همچنان خیره به من بود

نفسشو عمیق از ریشه هاش بیرون دادو گفت 

- خدا خودش به محمد رضا صبر بده . روح بچه که تو آرامشه ...

سر تکون دادم 

نیما دست و روشو شسته بود اومد پیشمون و گفت 

- ساعت ۴ خاکسپاری نیلاست . 

به من نگاه کردو گفت

- من میرم تو نیا 

- میخوام بیام

اخم کردو گفت 

- لازم نیست... تو خیراتتو کردی دیگه لازم نیست خاکسپاری بیای

مامان نیما گفت

- آره ... تو نیا مامان جان همین الان وضعت اینه بیای یکی باید تورو نگه داره امیسا اذیت میشه. من میرم‌

نیما به مادرش نگاه کردو گفت

- شما هم نمیاین

اما مادر نیما اخم بدتری از نیما تحویلش دادو گفت 

- تو اصلا تا الان کجا بودی؟

نیما نگاهم کرد

دوست نداشتم بگیم 

اما نمیگفتیمم مادرش ناراحت میشد

برا همین سر تکون دادم

نیما گفت

- رفتم شیرخوارگاه بهزیستی برای نیلا یکم شیر خشک و لباس و اسباب بازی خیرات کردم اونجا .

مامان نیما لبخند زد

با همون لبخند اشکش کم کم راه افتادو گفت

- خوب کردی ... دستتون درد نکنه... اگه عاطفه و محمد رضا جای این زن دوم گرفتن و بچه از نطفه خودم باشه رفته بود یک از این بچه های بی سر پرستو گرفته بود هم الان کسی نمرده بود . هم یه بچه رو نجات داده بود خدا ازش راضی بود.

منو نیما هیچکدوم حرفی نزدیم .

آدم نمیدونست چی بگه که قضاوت نکرده باشه.

اما احتمالا محمد رضا اگه این راهو رفته بود سه نفر نمیمردن ... بلکه یه نفر به زندگی برمیگشت ... یه بچه بی پناه .

قلبم درد گرفته بود .

همه تو غم و سکوت بودیم.

بابای نیما هم اومدو نیما براش گفت

نه اون‌پرسید عمه کجاست نه ما گفتیم چی شد .

نهار خوردیم بعد نهار رفتیم طبقه بالا یکم دراز بکشیم و امیسا بخوابه . 

گوشیم بالا بودو چک کردم دیدم نگار دوبار بهم زنگ زده .

انیسارو دادم به نیما تا خوابش کنه و خودم رفتم اتاق کناری

زنگ زدم به نگاه


سلام دوستان رمان آموروفیلیا ساحل از امروز شروع شد با هشتک #آمور اینجا بخونین

https://t.me/holo_tel/3247

Report Page