230

230


فردا میرفتم خونشون 

صحبتم با آرزو که تموم شد، به آرش زنگ زدم

این چند وقته عملا درست حسابی باهم حرف نزده بودیم

قاعدتا دیگه بیدار شده بود ولی بهم نه زنگ زده بود و نه مسیجی فرستاده بود

خواستم دیگه رک بهش بگم همه چیو میدونم اما باز پشیمون شدم

نمیخواستم هم با مشکلات آرزو سروکله بزنم و هم خودم

دونه دونه پیش میرفتم بهتر بود

جواب داد

صداش یکم خواب الود بود ولی مشخص بود بیدار شده

باهام گرم سلام احوال پرسی کرد و قربون صدقم میرفت

از روزم پرسید و براش قضیه ارزو رو تعریف کردم

تمام مدت ساکت بود و در نهایت گفت:

- چرا خودت رو درگیر همچین چیزی کردی؟ 

- چون آرزو دوستمه. حق داره زندگی خوبی داشته باشه

- به ما چه؟ حتما باید یه دردسری درست کنی تا آروم بگیری؟ 

عصبانی شدم

من چه دردسری درست میکردم

همیشه اون بود که مارو تو دردسر مینداخت!!!

با عصبانیت گفتم:

- چی شده؟ سختت شد؟ اره دیگه! شما مردا ازینکه خیانتتون رو بشه اذیت میشین. 

تلفن رو روش قطع کردم

از شدت عصبانیت سرم درد گرفته بود

کلافه بودم و دلم میخواست همه چیو بهم بزنم

بگم من اصلا ازدواج نمیکنم..


Report Page