23

23

Narges

داخل اتاقی رو به روی همدیگه نشستن و آقای کالینز چند دقیقه‌ای بدون توقف باهاش صحبت کرد و براش توضیح داد که چرا نباید کنار جان باشه.

- پدر مرحومت یکی از دوستای نزدیکم بود، دلش نمی‌خواست تو با گذروندن وقتت کنار جان از مسیر اصلی زندگیت دور بشی.

ییبو پوزخندی زد: «زر نزن... زندگیِ من؟ یا زندگی‌ای که به زور چپوند توی پاچه‌م؟ من هیچ‌وقت نخواستم‌ چیزی از مدیریت و اقتصاد بدونم تا شرکت و هولدینگ مسخرشو مدیریت کنم. ولی برادر بزرگ‌ترم دقیقا خوره‌ی این کاراست. نمی‌دونم چرا سوزن وانگ‌ گیر کرده توی کـ‌....»

- ییبو!

ییبو بیخیال ادامه دادن غرغر کردنش شد و‌ بعد از اینکه گوشه‌ی ابروش رو خاروند گفت: «ادامه بده.»

- موضوع مهم‌تر اینه... من نمی‌خوام جان گذشته رو یادش بیاد. اون پسر گذشته‌ی افتضاحی داره چیزی که حتی فکرشم نمی‌کنی. وقتی کوچیک‌تر بود جنازه‌ی مادرشو جلوی چشماش می‌بینه که به دست پدرش کشته شده و...

- اوه.. پس اون آقایی که پایین دیدم پدرش بود؟

کالینز انتظار نداشت ییبو اون مرد رو دیده باشه. آب دهنش رو قورت داد. ییبو ادامه داد: «جان‌گه بعد از دیدنش خیلی ناراحت بود، می‌گفت همه چیزو فراموش کرده ولی اون عوضی و جنایتی که کرده رو یادش نرفته.»

آقای کالینز بعد از شنیدن این حرف مثل کره آب شد. لال شده بود و گویا حرفی نداشت بزنه.

ییبو نگاه خیره‌ی مرد رو روی خودش دید و انگار که تازه متوجه چیزی شده باشه لبخند شیطنت آمیزی زد. کمی سمت مرد مایل شد: «آقای کالینز.. احساس می‌کنم انتظار نداشتی من این موضوع رو بدونم تا ازش به عنوان یه دروغ خوشگل و بی‌نقص استفاده کنی. داشتی همین کارو می‌کردی مگه نه؟ ولی چرا؟.. بهم بگو، چیو داری از من مخفی می‌کنی؟»

- چیزی رو ازت مخفی نمی‌کنم. گذشته‌ی جان خیلی بیشتر از این چیزاست که نباید یادش بیاد. شانس یک بار در خونه‌ش رو زده که همه چیزو فراموش کرده. نمی‌خوام این فرصت رو ازش بگیرم. می‌خوام مثل آدم عادی به زندگیش برسه.

ییبو نگاهش رو به زمین دوخت و غرق فکر کردن شد. نمی‌خواست اطلاعات ندونسته‌ای از جان داشته باشه. دوست داشت بدونه تا بتونه ازش مراقبت کنه.

نمی‌دونست آقای کالینز بهش جواب می‌ده یا نه؛ به هرحال پرسید: «دیگه چی نباید یادش بیاد؟»

انگار که مرد قصد نداشت دیگه به بحث ادامه بده پس از جاش بلند شد: «نمی‌تونم بهت بگم. حالا هم ازت می‌خوام عاقل باشی و دیگه دور و برش نپلکی.»

- این یعنی چیز دیگه‌ای که نمی‌خوای یادش بیاد مربوط به منه؟

آقای کالینز‌ بدون اینکه جوابی بهش بده سمت در رفت اما ییبو سریع‌تر عمل کرد و جلوی در ایستاد و دست آقای کالینز از دستگیره جدا شد.

ییبو‌ با اخم‌ گفت: «جوابمو بده!»

- شاید مربوط به توـه. حالا برو کنار کلی کار سرم ریخته.

ییبو با سماجت بیشتری به در چسبید: «چی؟ چی مربوط به منه؟»

آقای کالینز سعی کرد با گرفتن ‌بازوی پسر اون رو از سر جاش حرکت بده: «این فضولی کردنا به نفعت نیست.»

قاعدتاً ییبو آدم صبوری نبود پس با تمام توان داد زد: «حرف بزن! چیو بهم نمیگی؟»

مرد قدمی عقب رفت. یک دست رو به کمرش زد و دست دیگه‌ش رو با کلافگی روی صورتش کشید.

ییبو دوباره داد کشید: «حرف بزن!»

- می‌خوای بدونی؟ باشه. جان بعد از اینکه فهمید تمام مدتی که توی یتیم خونه بوده، آرتور گهگاهی با تو... خب؛ خودت بهتر می‌دونی... بعد از اینکه فهمید خودشو مقصر دونست که چرا زودتر نفهمیده.

ییبو قسم خورد که اون حرف یکی از بزرگ‌ترین سیلی هایی بود که تا اون لحظه به صورتش خورده بود و جای کبودی روی روحش باقی گذاشت.

پلک‌هاش رو لحظه‌ای روی هم گذاشت تا موقعیت رو درک کنه: «تمام این مدت، جان‌گه اینو می‌دونست؟»

- آره.

- چند وقت؟ اَ... از کِی اینو فهمید؟

 مرد با ملایمت اما تردید ادامه داد. تا اینجا رو گفته بود پس بقیه‌ش رو هم می‌گفت: «دقیقا بعد از اینکه تو از اونجا رفتی. چند وقت قبل از اینکه به پکن منتقل بشه.»

ییبو لبخند تلخی زد اما کمی بلند خندید: «یعنی.. تمام مدتی که جان تورو می‌فرستاد بیای عمارت وانگ دنبالم...؟»

- همش از روی ترحم و عذاب وجدان بود.

- مــ.. من.. من فکر می‌کردم اون منو دوست داره ولی الان میگی فقط می‌خواست عذاب وجدانشو آروم کنه؟ چرا نمی‌تونم باورت کنم؟

مرد شونه‌ای بالا انداخت: «فقط چیزی رو گفتم که می‌خواستی بدونی.»

ییبو چند قدمی از جلوی در کنار رفت و آقای کالینز درو باز کرد. قبل از اینکه بره به پسری که حالا ماتم زده به فکر فرو رفته بود گفت: «گروه تئاتر هفته‌ی بعد به آمریکا برمی‌گرده. اگه خواستی فقط برو و با جان خداحافظی کن.»

منتظر جواب نموند. بعد از رفتنش صدای بسته شدن در به گوش ییبو رسید و بلافاصله اتاق توی سکوت فرو رفت. همون لحظه که توی اتاق تنها شد به دیوار تکیه زد و آروم آروم به پایین خزید تا اینکه روی زمین نشست و پاهاش رو کف اتاق دراز کرد.

سرش رو از پشت به دیوار تکیه زد و با یادآوری حرف‌های آقای کالینز خندید. هرچی بیشتر بهش فکر می‌کرد عمیق‌تر و بلند‌تر از ته دل می‌خندید تا جایی که شونه‌هاش از خنده تکون می‌خوردن. سعی کرد قطره اشک‌هایی که موقع خندیدن از چشمش پایین می‌ریزه رو نادیده بگیره.

- باورم نمیشه... مسخره‌اس...

- من بهت گفته‌ بودم ییبو. ولی متاسفانه تو هیچ‌وقت هشدارای منو جدی نمی‌گیری.

ییبو سرش رو چرخوند و‌ به مینگ‌هائو نگاه کرد که دقیقا کنارش نشسته و به دیوار تکیه داده بود. مینگ‌هائو هم سرش رو سمت ییبو چرخوند و مقابل چشم‌های اشکی و بُهت زده‌ی ییبو لبخند زد. ییبو هم بهش لبخند زد.

- لازم‌ نبود بیای. من حالم خوبه.

- دارم می‌بینم!

ییبو زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و بینیش رو بالا کشید و سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه: «جدی میگم حالم خوبه، بهتر از این نمیشم.»

هائو چشم‌هاش رو داخل حدقه چرخوند: «من ساخته‌ی ذهنتم، بهتر از هرکسی می‌دونم توی اون مغز پوکت چی می‌گذره.»

- باورت میشه هائو؟

- این که جان‌گه‌ی عزیزت تمام کاراش از روی ترحم بود؟ سوپرایز نشدم اون دقیقا همین قدر عوضیه.

- نه هائو. من هیچ‌وقت اون فرشته‌ی پاکی که جان‌گه فکر می‌کرد نبودم. همیشه می‌ترسیدم وقتی بفهمه باهام چیکار کردن ولم کنه؛ چون.. می‌دونی.. یه بچه‌ی ناپاک رو ‌کسی دوست نداره.

هائو ابرویی بالا پروند: «یعنی این‌قدر احمقی که هنوز فکر می‌کنی جان واقعا دوستت داشته؟»

- دوستم داشت که با وجود دونستن همچین حقیقتی بازم پیشم موند.

- شاید همون‌طور که کالینز گفت همش ترحم بود.

- فکر می‌کنی باید از جان متنفر بشم فقط چون اون کالینز هفت خط یه چیزی گفته؟

هائو سرش رو به دیوار تکیه داد: «نمی‌دونم ییبو، هرکاری دلت می‌خواد بکن. تو واقعا دیوونه‌‌ای نمی‌خوام باهات حرف بزنم.»

ییبو فقط خندید و چیزی نگفت.

 ****************


روبه‌روی آینه نشسته بود. آرنج‌هاش رو روی میز قرار داده بود و صورتش رو با دست‌هاش پوشونده بود. با چشم‌های بسته سعی می‌کرد نفس‌های عمیق بکشه و باقی مونده‌ی استرسی که توی تنش بود رو بیرون کنه. اما واقعا این اتفاق نمی‌افتاد؛ صرفاً یک تلقین برای آروم کردن خودش بود.

چشم‌هاش رو باز کرد نگاه منتظرش رو به در انداخت. کاش خیلی زود ییبو رو توی چهارچوب اون در می‌دید. حضورش مثل یک سپر دفاعی در مقابل احساسات منفی بود. هر چند ذهنش اون آدم رو فراموش کرده بود اما می‌دونست که قلبش نه؛ وگرنه چنین احساسی فقط با چند بار دیدن یک آدم‌ به وجود نمی‌اومد.

نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و‌ دوباره نگاهش رو به در دوخت. واقعا طول کشیده بود یا جان زیادی منتظر مونده بود؟

از جا بلند شد تا خودش رو از بیکاری در بیاره. سمت کتی رفت که برای اجرای امشب باید می‌پوشید. با عجله کت رو از روی جالباسی چنگ زد و همون لحظه صدای پاره شدن پارچه سکوت اتاق رو در هم شکست.

با چشم‌های گرد شده به لباس نگاه کرد و همزمان که مشغول پیدا کردن جای پارگی بود زمزمه کرد: «نه نه نه نه..»

 درست بالای آستین یعنی جایی که روی شونه می‌افتاد پاره شده بود. بلافاصله کت رو پوشید به سرعت جلوی آینه‌ی قدی رفت به امید اینکه زیاد توی چشم نزنه اما رسیدن به آینه‌ی قدی همانا و درجا نا امید شدنش همانا. افتضاح بود.

کت رو درآورد و روی ساعد انداخت تا بره و طراح لباس رو پیدا کنه.

*************


توی راهرو قدم زد و دقیقا جایی که باید به سمت چپ می‌پیچید، از پشت دیوار صدای گفتگوی آشنایی رو شنید. قدم هاش رو با احتیاط برداشت و پشت دیوار ایستاد و قوه‌ی شنوایی‌اش رو تیز کرد. صدای آقای کالینز و لیلی بود.

- بابا آروم باش.

- این پسره باعث میشه سردرد بگیرم.

لیلی با خونسردی و لحن ملایمی گفت: «به نظرم واکنش‌هات بیش از اندازه‌ست. اصلا شان یادش بیاد؛ چی میشه مگه؟ قضیه مال سالها پیش‌ـه.»

اخمی روی پیشونی جان شکل گرفت. آقای کالینز چه چیزی رو ازش مخفی می‌کرد؟

آقای کالینز درحالی که صداش رو پایین مگه داشته بود تا صداش توی فضا اکو نشه، به لیلی تشر زد: «چرت نگو دختر! تو بودی دلت می‌خواست همچین چیزی رو یادت بیاد؟»

لیلی انگار که قانع شده بود، بعد از مکث کوتاهی جواب داد: «راستش نه.»

و دوباره خندید و ادامه داد: «ولی هم ناراحتم و هم خوشحالم که ییبو اون دلیل مسخره‌ای که بهش گفتی رو باور کرد.»

- امیدوارم باور کرده باشه.


ییبو از آسانسور بیرون اومد تا خودش رو به اتاق جان برسونه اما بعد از اینکه چند قدمی رو طی کرد متوجه شد جان به جای اینکه توی اتاقش باشه، کمی دورتر کنار یه دیوار ایستاده.

لبخند پر از ذوقی زد و با اولین قدمی که برداشت، صداش زد: «جان‌گه!»

جان با چشم‌های گرد شده سمت ییبو برگشت و بخاطر خروس بی‌محل شدنش بهش لعنت فرستاد. انگشت اشاره‌ش رو به معنای ″ساکت″ روی بینیش قرار داد و سمت ییبو رفت.

آقای کالینز و لیلی هم با صدای ییبو از پشت دیوار بیرون اومدن و با اون دو نفر مواجه شدن. کالینز کمی ترسیده بود که نکنه جان مکالمه‌شون رو شنیده باشه. مطمئناً از توی نگاه جان نمی‌تونست جواب سوالش رو بگیره؛ آخه محض رضای خدا اون پسر نه تنها توی شغلش بلکه توی زندگی واقعی هم بازیگر ماهری بود.

نگاهش رو بین جان و ییبو ردوبدل کرد: «شما دوتا از کی اینجایید؟»

ییبو زودتر جواب داد: «من که تازه رسیدم ولی جان‌گــ...»

قبل از اینکه حرفش رو ادامه بده دست جان دور گردنش حلقه شد و کف دستش رو روی دهن ییبو گذاشت تا صداش رو ببره‌.

خندید و به جای ییبو گفت: «منم الان اومدم، دنبال طراح لباس می‌گشتم. شما می‌دونید خانوم آلدرین کجاست؟»

دعا کرد که بحث رو به خوبی عوض کرده باشه. همزمان نگاه ییبو بین جان و دستش که دهنش رو پوشونده بود می‌چرخید.

آقای کالینز جواب داد: «خانوم آلدرین گفت کارش تموم شده ازم اجازه گرفت که بره گردش.»

جان لبش رو گزید: «برای مواقع اورژانسی کسی رو جای خودش نذاشته؟»

- چرا می‌پرسی؟

بالاخره دستش رو از دور دهن ییبو باز کرد و کت رو با دو دستش بالا گرفت. لیلی چینی متوجه نمی‌شد فقط با شنیدن اسم خانوم آلدرین فهمید که جان دنبال خانم آلدرین، طراح لباس تیم می‌گرده. بعد از اینکه کت پاره‌ای که دست جان بود رو دید پقی زد زیر خنده.

- چه بلایی سر کت بیچاره‌ت آوردی؟

جان لبخند پهن و مصنوعی زد: « کور نیستی عزیزم، همونطور که می‌بینی جرش دادم.»

رابطه‌ش با لیلی دقیقا مثل خواهر و برادر بود. برای همین آقای کالینز جان رو مثل پسر خودش می‌دید.

آقای کالینز نفسی بیرون داد: «متاسفم ولی خانوم آلدرین اینجا نیست. خودت یه جوری درستش کن.»

جان با نا امیدی کتش رو پایین آورد ولی قبل از اینکه کامل امیدش رو از دست بده چیزی براش یادآوری شد. مانکن‌ها و لباس‌هایی که توی ویلای ییبو دیده بود نشون می‌داد اون می‌تونه مشکلش رو حل کنه.

نگاهی بهش انداخت: «تو طراحی خوندی مگه نه؟»

ییبو پلک زد: «نمی‌دونم درباره‌ی چی حرف می‌زنی.»

جان با لبخند گوشه‌ی لبش رو بالا برد و مچ ییبو رو گرفت: «حرف نزن دنبالم بیا.»

- جان‌گه...

اما قبل از اینکه فرصت اعتراض داشته باشه دنبال پسر بزرگ‌تر کشیده شد.

پدر و دختر به رفتن اون دوتا خیره شدن. لیلی خنده‌ی صداداری کرد و رو به پدرش گفت: «واقعا فکر کردی می‌تونی اون دوتا رو از همدیگه جدا کنی؟ علاوه بر ییبو، خود شان هم دوست داره که اون کنارش باشه.»

- واقعا نمی‌فهمم چرا نگران نیستی.

- شاید تو زیادی نگرانی پدر.

آقای کالینز بخاطر خام بودن دخترش سری تکون داد و سمت آسانسور راه افتاد. لیلی هیچ‌وقت قرار نبود نگرانیش رو درک کنه.


Report Page